۵. فقه هوش مصنوعی (۱۴۰۳/۰۷/۲۶)

سال تحصیلی (۱۴۰۴-۱۴۰۳) - پنجشنبه، ۲۶ مهر ماه ۱۴۰۳

ظهور هوش پایه‌محور غیر متقوم به وجود ناظر

جلسه قبل بحثی مطرح شد و عرض کردم اگر این مطالب سر برسد خوب است. چون اصل بحث ما در این بود: فراهم کردن پایه‌هایی برای ظهور هوش، بدون پایه‌ای که قابلیت استشراق داشته باشد. بحث ما این بود. و الا علی الفرض اگر پایه‌ای فراهم کنیم که مثل دستگاه خلقت الهی، به قدری غامض باشد که نفس بتواند به آن تعلق بگیرد، از بحث ما خارج است. بحث ما این است: می‌خواهیم رفتار هوشمند داشته باشیم، حتی در حد هوش قوی‌ای که آقای سرل در اتاق چینی دفعش می‌کرد و به گستردگی هوش ضعیف کاملی که تست تورینگ را پشت سر می‌گذاشت، به آن معنایی که آقای درایفوس نفیش می‌کرد. حالا می‌خواهیم ببینیم در هوش پایه‌محور می‌توانیم بگوییم آن چیزهایی که به دنبالش بودند و می‌گفتند نمی‌شود، بدون این‌که روح استشراق شود، محقق شود یا نه. به همان عبارتی که جلوتر عرض کردم، یک منِ بی‌روح داشته باشیم که روح ندارد اما پایه‌ای را فراهم کرده‌ایم که رفتارهای هوشمند دارد. این ممکن هست یا نه؟ به یک معنا، وقتی نگاه می‌کنیم، می‌بینیم در این پایه یک «من» ظهور کرده؛ «من»ی که فقط به پایه مربوط است، بدون این‌که روح داشته باشد و بتواند با عالم دیگری ارتباط برقرار کند.

چند مطلب در اینجا گذاشته‌ام که همه را سریع عرض کنم. یکی عبارتی است که ذیل جلسه 28 گذاشته‌ام. مطلبی را افاده کرده‌اند و ذیل جلسه قبل گذاشته‌ام و دو-سه کلمه در ارتباط با آن هم نوشته‌ام. حاصلش این است: بحث‌هایی که در کلاس طلبگی داریم، در ما نحن فیه که بحثمان این است که در یک پایه، هوش ظهور کند، چقدر قابل پیاده شدن است؟ همین دو-سه نکته را سریع عرض می‌کنم؛ خودتان نگاه کنید. به تفصیل چند کبریاتی را گفته‌اند و مقدماتی را بیان کرده‌اند و صغرویاً چند مثال هم زده‌اند. من هم مطالبی را عرض می‌کنم.

وقتی الآن می‌خواهیم هوش پایه‌محور را بگوییم، در محل ابتلاء ما، به هیچ وجه سر و کار ما با ناظر نیست؛ یعنی یک پایه‌ای معد باشد تا کسی چیزی را درک کند، منظور ما نیست. هر کجا ذهن شما سراغ این برود که یک عاقل و ناظری و یک مُدرِک معنایی بخواهد از عالم مجرد، بیاید و یک امر بیرونی معد شود تا آن مُدرِک در عالم خودش و در فضای تجرد خودش، یک چیزی را به اِعداد آن درک کند، مقصود ما نیست و اصلاً محل بحث ما نیست. لذا نصف توضیحاتی که فرموده‌اند و ناظر به این بخش می‌شود، از بحث ما خارج است. لذا تابلو را عرض کردم و به تابلو و فیلم مثال زدم. ما که هوش می‌گوییم، کاری نداریم به این‌که عملکرد او نزد ناظر، متصف به هوش شود. لذا در اتاق چینی یا در تست تورینگ که ناظر می‌گوید این هوشمند است و انسان است، باز هم منظور ما این نیست.

آنچه که ما به دنبالش هستیم، این است که بگوییم چه پایه‌ای فراهم کنیم تا بعداً ناظر بگوید هوشمند است، ولو ناظری هم نباشد ولی او این پایه را دارد. قوام هوشمندی آن، به این نیست که ناظر بگوید. تست تورینگ، تستی است برای این‌که ببینیم آن پایه فراهم شده است، نه برای این‌که تست ما مقوم وجود و ظهور این باشد. بنابراین همه این‌ها از بحث ما خارج است.

مثالی که ما می‌خواهیم بزنیم، دقیقاً مثل H2O است. مثل این است که دو هیدروژن وقتی با یک اکسیژن ترکیب شدند، یک پایه و کرسی‌ای فراهم می‌شود و طبیعی الماء در این عالم ظهور می‌کند و آثاری هم دارد. قبل از خلقت انسان و کل حیات، آب روی کره زمین با همین مولکول خصوص آب، روی این پایه H2O بوده و تفاوتی نمی‌کرد؛ ظهور می‌کرده و آثاری داشته. بر پایه شیمیایی H2O که صبغه فیزیکی دارد، آثار بار می‌شده و ربطی ندارد به این‌که ما این کرسی را ببینیم و به یاد آب بیفتیم و معنای آب برای ما ظهور کند؛ اصلاً این‌طور نیست و آب ظهور خارجی می‌کند ولو هیچ ناظر خارجی نباشد. پس بحث ما سر این است.

ظهور استلزامات و نسب در موطن وجود و عدم مقابلی

اما نسبت به استلزامات؛ در جلسه قبل فرمودند تو گفتی استلزامات ظهور ندارد. ببینید؛ ظهور نداشتن معانی حرفیه و استلزامات، در جایی که ما بحث می‌کردیم - چندین سال قبل که مباحثه می‌کردیم و عرض شد که ظهور دارند، نشد مراجعه کنم ولی گمان اطمینانی من این است که - گاهی ظهور می‌گوییم، یعنی یک چیزی برای وجود و عدم محمولی، موضوع قرار می‌گیرد. به فرمایش ایشان بگو ببینم موجود است یا معدوم است؟ یعنی آن را موضوع بگذار و تعیین کن که محمول این موضوع، موجودٌ یا معدومٌ. به این معنا، معانی حرفیه و وجود رابط متفاوت می‌شوند. بحث‌های سنگینی بود که از سر ناچاری بود. و الا اگر نفس الامر از لوح وجود اوسع باشد، می‌توانیم نسب را تحلیلی کنیم، بدون نیاز به این‌که بگوییم وجود رابط. چه کار داریم که بگوییم وجود؟! وجود، لفظی بود که از پارادایم وجود و عدم کلاسیک ناشی شده بود. وقتی فضا را بازنویسی کردیم و لوح نفس الامر را اعم از وجود و عدم مقابلی گرفتیم، از آن بی‌نیاز می‌شویم. حتی در مورد عدم - چندبار دیگر هم عرض کردم - آقای عارفی در کتابی که فرمودند کتاب سال شده، هیچستان را اضافه کرده بودند. من خدمت ایشان تلفن کردم و گفتم خیلی خوب است، شما بحث را یک گام جلو برده‌اید و می‌گویید هستان و نیستان، ولی شما بحث را در همین دو تا رها کرده‌اید. می‌گویید هستان و نیستان و کار را تمام می‌کنید، اما در حقیقت، کار تمام نمی‌شود. یعنی حتماً حوزه‌هایی از نفس الامر داریم که نفس الامریت دارد ولی واژه‌هایی که دقیقاً مطابق با آن حوزه باشد، واژه‌هایی از قبیل وجود و عدم نیست، بلکه از وجود و عدم استعاره می‌گیریم و در آن فضاها به کار می‌بریم. اگر می‌گوییم وجود رابط…؛ خود من طلبه مدتی سرگردان تصور وجود رابط و معقولیت آن بودم - کلاس می‌رفتیم و … - در این‌که آیا وجود رابط با آن توضیحی که می‌دهید، پارادوکسیکال نیست؟ به‌خصوص در نسبی که مستقل الطرفین است. در نهایه می‌گفتند وجود رابط مثل «زید قائم» و با شأنیت عرض برای جوهر، مطلب را حل می‌کردند؛ می‌گفتند اتحاد است و در یک وجود است. اما در «زید فی الدار» چه کار می‌کردند؟ ظرفیت، نسبت و اضافه‌ای است که بین دو جوهر برقرار می‌شود. در اینجا اگر این نسبت، وجود رابط است، خب در این است یا در آن است؟ خب این‌که دو تا است. در مباحثه اصول هم ما این مشکل را داشتیم. چکارش کنیم؟ این نسبت، وجود رابط است، یعنی نگو که هست، بلکه عین ربط بین الطرفین است. خب اگر عین ربط بین الطرفین است، شأنی از شئونات «دار» است یا شأنی از شئون «زید» است؟ چقدر رفتیم و برگشتیم و انواع و اقسامی را بررسی کردیم و وجوهی را هم در مباحثه اصول گفتیم و چندین روز همین‌ها را بحث کردیم که کدام را مبتدا قرار بدهیم؛ «الدار ظرفٌ لزید» یا «زید مظروف للدار»؟ انواع و اقسام محتملات را بررسی کردیم. علی ای حال، نسبت به این معنا، بحثش سنگین است. کارش به صرف اتحاد وجودی حل نمی‌شود و باید توضیح داد.

اما اگر بگوییم یک واژه‌های جدیدی می‌خواهد که مناسب آن حوزه نفس الامر نسب باشد و اگر زبان حوزه نفس الامری نسب را نوشتیم، بدون این‌که این را در حوزه‌ای بیاوریم که حوزه او نیست و به نحو استعاره واژه‌های حوزه دیگر را برای اینجا قرض نگرفتیم، بحث ما رنگ و آب خودش را پیدا می‌کند و مباحث خیلی راحت‌تر جلو می‌رود، تا این‌که مجبور باشیم بگوییم وجود رابط. دیگر نیازی نداریم کلمه وجود رابط را به کار ببریم.

خب ما ده سال قبل در تلاش بودیم بحث کنیم که آیا لوح نفس الامر و واقع از لوح وجود اوسع هست یا نیست؟ و اگر هست، چند حوزه دارد؟ فقط همین حوزه وجود و مقابلش هیچستان است؟ یا نه، بیشتر است؟ پنج تا، شش تا، ده تا؟ دنبال این‌ها بودیم که اوضاع را تشخیص بدهیم. اولین مثالی که عرض می‌کردم «لَوۡ كَانَ فِيهِمَا ءَالِهَةٌ إِلَّا ٱللَّهُ لَفَسَدَتَا»[1] بود. خب چرا به «لو کان» مثال می‌زدم؟ می‌خواستم دقیقاً یک استلزامی را بگویم که قضیه صادقه است و مطابق با واقع است و همه قبولش داریم، اما شرط و جزاء، همه محال هستند؛ «لو کان» به نحو مستحیل. در حوزه استلزاماتی که در حوزه مستحیلات است، شروع می‌کردیم و شاهد می‌آوردیم برای این‌که قشنگ واضح شود که استلزامات یک حوزه‌ای از نفس الامر است که جدای از نسب، جدای از طبایع و جدای از عدم و وجود محمولی است. به این دلیل بود که به این آیه مثال می‌زدیم، نه این‌که بخواهم عرض کنم استلزامات، وجود ندارند؛ جوهره استلزامات و موطن نفس الامری آن، غیر از موطن وجود و عدم است. وقتی این را فهمیدیم، حالا نمی‌خواهیم بگوییم استلزامات ظهور ندارد؛ این بحث جدایی است. جوهره استلزامات را کشف کردیم و فهمیدیم که حوزه آن، حوزه خاص خودش است و منطق خودش را می‌خواهد. حالا که این را فهمیدیم، برمی‌گردیم و می‌گوییم استلزامات، انواع و اقسامی دارند؛ یک استلزاماتی هست که شرط و جزاء در آن محال است؛ آن هم استلزام است که رابطه آن و نفس الامریتش وجود و عدم محمولی نیست.

مثالش را عرض کنم: استلزامات فیزیکی، ریاضی و محالات منطقی را به عنوان مثال عرض کردم. اگر فلز، حرارت داده شود، منبسط می‌شود. مقصود ما از استلزام، فقط ملازمات اصول نیست؛ آن بحث خودش را دارد. من که استلزامات را عرض می‌کردم، مقصودم قضایای شرطیه بود که رابطه‌ای بین شرط و جزا هست؛ بگو ببینم این رابطه، موجود یا معدوم است؟ نمی‌توان گفت موجود یا معدوم است. این رابطه، نفس الامریت دارد، اما موضوع برای وجود و عدم محمولی قرار نمی‌گیرد. چرا؟ اگر قرار بگیرد لوازمی دارد. شیخ اشراق گفت «کل ما یلزم من وجوده تکرر نوعه فهو اعتباری»؛ جمله خیلی خوبی داشت.  نمی‌توان گفت که خود رابطه، موجود است. اگر بگوییم به این صورت می‌شود: رابطه بین این دو موجود است، خب این وجود با احد الطرفین، رابطه دارد یا ندارد؟ تکرر نوعه! اگر رابطه موجود است، این موجود، باید با احد الطرفین که آن هم موجود است، رابطه داشته باشد. دارد یا ندارد؟ اگر ندارد که هیچ و اگر دارد، خب نقل کلام می‌کنیم به رابطه بین این دو؛ آن رابطه، موجود است یا معدوم است؟

یعنی ریخت رابطه، منطق و ادبیاتی می‌خواهد که نمی‌توان آن را برای وجود و عدم مقابلی موضوع قرار داد. استلزامات به این صورت هستند. «اگر فلز، حرارت داده شود، منبسط می‌شود»، یک قضیه شرطیه استلزامیه رابطه فیزیکی است و فرد ندارد؛ فرد به این معنا که انسان، فرد دارد. خود این رابطه «اگر-آنگاه» اصلاً ممکن است فرض بگیریم که هیچ وقت نباشد؛ چنین فرضی، صدمه نمی‌زند. اما وقتی محقق شد، غلط است که بگوییم موطن نفس الامری آن رابطه -که موضوع برای وجود و عدم نبود- به‌خاطر ظهور طرفین آن رابطه  در ظرف وجود، آن هم ظهور می‌کند، اما ظهوری ضعیف‌تر از ظهور طرفین. زید ظهور کرده، عمرو هم ظهور کرده؛ آن ظهور انسان است و این ظهور یک شیء است. اما وقتی آب در ظرف است یا زید در دار است، اینجا همان معنای ظرفیت هم ظهور کرده و مصداقی از ظرفیت در اینجا هست. ظهور، یعنی اگر ما نباشیم ظرفیتی نیست؟! چرا، ما هم نباشیم ظرفیت هست و آثار دارد. لذا من ظهور را به این صورت معنا کردم و مقصود از ظهور، این است که امری در بستری، احکامی برای آن ثابت شود و آثاری بر او مترتب شود که اگر اصلاً ناظری هم نباشد، آن احکام و اوصاف و آثار در آن ظرف و بستر، نفس الامریت دارد. این، معنای ظهور است. منظور ما، ظهور لنا نیست و ظهور برای یک ناظر، منظور ما نیست. ظهور، یک نحو تعین خاص در موطنی است.

شاگرد: ثبوت.

استاد: بله.

شاگرد: اشکالی که پیش آمده به‌خاطر لفظ ظهور است که باید آن را عوض کنیم.

شاگرد2: ظاهراً‌ نباید آن را عوض کنیم. طبق تعریف حضرت عالی، فرض کنیم برای این سنگ‌ها یک شعوری قائل هستیم که در عالم خودش معلوم است که یک آثار و نفس الامریتی دارد. طبیعتاً هیچ کسی نفس الامریت و ثبوت را نفی نمی‌کند. اگر ما هم نباشیم، آن ثبوت قطعاً هست. ما هم هیچ‌کدام درک نمی‌کنیم، اما مثلاً‌ یک موجودات برتری باشند که آن‌ها آثارش را بفهمند، آیا در چنین جایی تعبیر ظهور می‌کنیم یا نه؟

استاد: تا می‌گویید موجودات برتری باشند که آن‌ها بفهمند، از بحث ما خارج شده‌اید. ما می‌گوییم یک واقعیات و نفس الامریاتی است و هر امری که در یک بستری اثری بر او بار می‌شود، در آن بستر، ظهور کرده که این احکام و آثار را دارد.

شاگرد۲: این درست است. اما آیا آن تصحیح آقا را قبول می‌کنید که نباید تعبیر به ظهور کنیم؟

شاگرد: مراد از ظهور، این است که ثابت باشد به نحوی که آثار بر آن بار شود.

شاگرد۲: این مقدار، محل بحث نیست. قطعاً شخصی که می‌گوید ظهور پیدا نمی‌کند، یعنی نفس الامریتش که ثابت است ولی آن چیز نفس الامری، وقتی به ظهور می‌آید، یعنی یک پشتوانه‌ای و ثبوتی دارد که بند به من نیست، ولی برخی چیزها ظهورش نزد من است یا نزد موجودات دیگر.

استاد: ببینید در مورد رابطه دوم از استلزامات، نوشته‌اند اگر آتش نزدیک نفت شود، مشتعل می‌گردد که این، یک رابطه و قضیه شرطیه فیزیکی است. خود نفس رابطه، موجود است یا معدوم است؟ اگر در مورد رابطه، بگوییم موجود است یا معدوم است، اشکالاتی پیش می‌آید. ریخت رابطه، ریخت وجود و عدم نیست. اما قبل از این‌که حیات در کره زمین بیاید، اگر آتشی نزدیک به نفت می‌شد و آن نفت مشتعل می‌شد، این مصداق و ظهوری برای آن رابطه نبود؟

شاگرد: بفرمایید نزول، ثبوت یا اینجور تعابیر.


[1] الانبیاء ۲۲

غیر متقوم بودن مفهوم ظهور به ناظر

شاگرد3: ناظر را نمی‌توانیم حذف کنیم. اگر ناظر را حذف کنیم، در حقیقت حاکم را حذف کرده‌ایم و آن وقت دیگر نمی‌شود حکم کرد.

استاد: چرا نمی‌شود؟ مگر حکم، نفس الامریت ندارد؟!

شاگرد3: خداوند را که دیگر نمی‌توان حذف کرد. یعنی آن موجود برتری که می‌گویند همیشه هست و نمی‌توان از او فارغ شد.

استاد: صحبت سر این است که وقتی می‌گوییم ظهور کرد، به این معنا است که «تعیّن من الاطلاق»؛ ناظر باشد یا نباشد. حتی یکی از مشکلاتی که در مباحث عرفان نظری بود، همین بود؛ کاربرد این الفاظ بود. می‌گویند تعین اول، ظهور اول است. بعد می‌گویند یعنی ظهور ذات للذات. و حال آن‌که وقتی شما تعین اول می‌گویید،  در خود تعین، یک نحو ظهور به این معنایی است که ما می‌گوییم. مفهوم تعین، لابشرط از این است که ظهور ذات للذات باشد یا نباشد. در تعیّنَ - أی ظهر - نخوابیده که «ظهر لله». ولی برای این‌که ظهور را با معنای نسبی هم درست کنیم، می‌گفتیم یعنی «ظهر الذات للذات». و حال آن‌که تعین، به این نیازی ندارد. همچنین سائر تعین‌ها.

شاگرد4: در فضای فلسفه وقتی می‌گویند «وجود ظاهر بنفسه و مظهر لغیره»، اصلاً شرطش این نیست که مُدرِکی باشد.

استاد: شما در جلسه حکمت بارها شنیده‌اید که می‌گوییم نور، «ظاهرٌ بذاته و مظهر لغیره»، یعنی لدینا. اما وقتی می‌گویید وجود، «ظاهر بذاته»، فوری ذهن شما نمی‌رود به این سمت که چه کسی دارد وجود را می‌بیند. خداوند می‌بیند؟! اصلاً ارتکازی که در آنجا از ظهور دارید، یعنی همان وجود؛ یعنی ثبوت؛ یعنی تعین خاص و نفس الامریت، نه معلومیت. ولذا در اتحاد عاقل به معقول بود که عرض کردم واژه معقول، خوب نیست. در مقاله اندیشه فرگه هم حرف ما همین بود که چرا می‌گویی اندیشه؟! در این فضا، هر رقم واژه‌ای بیاوریم که ناظر و آگاه در آن باشد، یک قیدی به بحث می‌زنیم که مستدرک است و نیازی به آن نیست، ولی خب می‌زنیم و آن وقت بعداً سبب رفت‌وبرگشت و مغالطات می‌شود. وقتی شما می‌خواهید بگویید تعین اول، یا تعینات اسماء و صفات و مرتبه واحدیت، حتماً نیاز است که ظهور لله را قوام کار در نظر بگیرید؟! نه. برای توضیح، این‌ها را می‌گوییم و الا خود تعین، نفس الامریتی پیدا می‌کند لابشرط از ظهور. مگر این‌که آن را جزء معنایش قرار بدهید.

شاگرد4: این‌که فرمودید مستدرک است و نیازی به آن نیست، یعنی زائد و مزاحم است یا فقط نیازی به آن نیست؟

استاد: نیازی به آن نیست. بعضی از جاها در بحث‌ها وقتی از آن سوء استفاده شود، مزاحم می‌شود. الآن در ما نحن فیه می‌خواهیم چکار کنیم؟ می‌خواهیم بگوییم بسیاری از واژه‌ها را به کار می‌بریم که نسبت به ناظر لابشرط است و به شرط ناظر نیست، اما وقتی می‌خواهیم در پایه‌محور حرفش را بزنیم، اگر آن لابشرط را در بحث بیاوریم، رهزن بحث ما می‌شود و بحث ما سر نمی‌رسد. یعنی مقصودی که ما در اینجا داریم، این است که قسمت نبود آن لابشرط ظهور کند. دو عامل هوشمند با هم تراکنش می‌کنند و اصلاً انسان‌ها خبر ندارند تا بخواهند ببینند. بعداً خروجی آن را می‌بینند که یک کاری صورت گرفته است. جلوی آن می‌روید و می‌بینید این عامل هوشمند مصنوعی با آن عامل هوشمند مصنوعی با هوش‌های مصنوعی خود، تراکنش حکیمانه‌ای درست کرده‌اند و نتیجه خیلی خوبی هم داده‌اند و آثارش را هم ما می‌بینیم. ولی ما خبر نداشتیم و اصلاً ناظر نبودیم که بگوییم این‌ها چکار می‌کنند. درباره چنین چیزی بگوییم نه، حتماً باید کسی باشد و باید فرض بگیریم که خدای متعال هم ناظر کار آن هوش باشد تا آن محقق شود!

عرض من این است که بحث هوش مصنوعی پایه‌محور، به علم خداوند متعال به آن نیازی ندارد. کما این‌که این بحثی که من گفتم، به این صورت است؛ مولکول‌های آب تشکیل می‌شود و قبل از این‌که حیاتی باشد، سیل می‌آید. سیل، آثار دارد. اگر فقط اکسیژن و هیدروژن بود که سیل نمی‌آمد. اگر هیچ حیاتی هم روی کره زمین نیست، این سیلی که آمد، وقتی شما به آن نگاه می‌کنید، می‌گویید باید خدای متعالی را فرض بگیریم که ناظر این سیل است؟! حرفی نیست که خداوند متعال ناظر است، اما خود اصل مفهوم پایه مولکول آب که سیل را راه بیندازد، لابشرط از ناظر و عالِم است. ولو ناظر، متعالی و اعلی المتعالی‌ها باشد، او خودش نیازی به این ندارد؛ این مقصود من است.

شاگرد۵: فرمودید موطن خود استلزامات، موطنی در نفس الامر است. اما الآن در این حوزه وجود و عدم مقابلی، حوزه دیگری برای ظهورش ترسیم می‌فرمایید یا نه؟

استاد: یعنی در وجود و عدم مقابلی، موضوع برای وجود مقابلی بشود، نه. این، خلاف فرض ما می‌شود. اما در ظرف وجود و عدم مقابلی، بله. اگر یادتان باشد در یک جلسه صحبت کردیم که بین موضوع وجود و ظرف وجود، تفاوت است. شش رده وجود را فرض گرفتیم. از آنجایی که مفهوم وجود، ظهور می‌کرد؛ از صحیفه سجادیه مرتب می‌آوردیم. حضرت فرمودند «لم تمثل فتکون موجوداً»[1]؛ به این معنا، می‌گویند خداوند موجود نیست. این شروعی بود که بر خلاف تحلیل‌های وجودی که در اصول فلسفه بود، به این صورت تحلیل کردم. از «لم تمثل فتکون موجوداً» تا شش مرحله هم جلو رفتیم. یعنی مراحلی که ذهن از خاستگاه اولیه وجود، جلو می‌رود. در اینجا اگر می‌گوییم ظرف وجود و عدم، به این صورت باشد، نه. اما اگر می‌خواهید بگویید در ظرف وجود، ظهور کرده، نه به‌معنای ظهور مصداق موضوع وجود و عدم مقابلی، بلکه به این معنا که با این‌ها بر ظرفیت آثار بار می‌شود، یعنی الآن در ظرف وجود و عدم -حتی اگر ما هم نباشیم- ظرفیت، ظهور کرده است. یعنی بر این ظرف و مظروف و نسبت بیرونی که در عالَم اصلاً حیات نیست و در عالم فیزیکی چیزی در چیز دیگری رفته است و آثار دارد و تفاوت‌هایی دارد - آب باشد یا چیز دیگری باشد - آثار فیزیکی‌ای است که بر ظرف و مظروف بار می‌شود؛ بر آن نسبت، دارد آثار بار می‌شود. در ظرف وجود و عدم، ولو متصف به وجود و عدم نیست، آثاری را می‌بینیم که برای ظرفیت است، نه برای نفس «زید» است و نه برای نفس «دار». نه برای نفس ماء است و نه برای نفس سنگی است که مظروف در آن قرار گرفته. آثارش چیست؟ مثلاً می‌بینید یک سنگی که در آن آب قرار بگیرد و در آن جمع شود، وقتی یخ زد، آن سنگ را می‌ترکاند؛ ناظری باشد یا نباشد. چون الآن این آب، مظروف آن ظرف است، در شرائط بعدی وقتی از آن رابطه استفاده شد، اثر فیزیکی دارد و آن سنگ را می‌ترکاند. حالا اگر مظروفش نبود، و این آب، مظروف آن سنگ نبود، می‌ترکید؟! یعنی دقیقاً از این‌که این آب در آن هست، ترکید. نه صرف آب بودن، سنگ را ترکاند و نه صرف سنگ بودن، سبب ترکیده شدنش شد، بلکه این‌که این آب، مظروف آن سنگ است، این رابطه، سبب شد که ترکید. الآن می‌بینید در اینجا ظهور کرده و دارد بر آن، آثار بار می‌شود. ربطی هم ندارد که ما باشیم و از آب و ظرف، ظرفیت را انتزاع کنیم؛ یعنی بگوییم انتزاعش در ذهن است و اتصافش در خارج است. اتصافش در خارج به این معنا، بله، این آثار بر آن بار می‌شود به نحو پایه‌محور.

شاگرد۵: پس حوزه خاص خودش را دارد؛ همین استلزام و رابطه یک حوزه‌ای دارد.

شاگرد۶: نفس الامریتی دارد.

شاگرد۵: نه، یک نفس الامریتی برای اصل موطن خودش است که آن، غیر از این است. ولی اینجا برای خودش یک حوزه‌ای دارد.

استاد: یعنی ظهوری می‌کند که یک آثاری بر آن بار می‌شود؛ ما ظهور را منع کردیم.


[1] دعای ۴۷ صحیفه سجادیه.

ینبوعیت ذات برای صفات

مثال دیگر: در علم، قدرت هست یا نیست؟ علم و قدرت ملازمه دارند. واجب الوجود بالذات، واجب الوجود من جمیع الحیثیات؛ همه این‌ها جای خودش است. اما خلاصه در علم، قدرت نیست؛ به‌معنای ماهیت علم. علم، یعنی ظهور معلوم لدی العالم؛ قادر هم باشد یا نباشد. می‌گوییم نمی‌شود جدا شوند! این جدا نشدن برای واقعیت بسترهایی است که به هم ارتباط دارند، نه این‌که الآن قوام مفهوم آن عین ثابت و آن ماهیت -همه این‌ها را هم قبول نمی‌کنند، بلکه یک مرحله‌ای از عین ثابت- به علم است.

جمله‌ای بود که - بارها تکرار کرده‌ام - مرحوم آسید احمد کربلائی داشتند. خدای متعال اگر علم نداشته باشد، کامل هست یا نیست؟ در نگاه بدوی، گفته می‌شود که اگر علم نداشته باشد که خدا نیست؛ علم،  کمال است و خدا بودن خدا به این است که علم داشته باشد. این یک نگاه است. نگاه دیگر، این است که اگر علم با خدا رابطه نداشته باشد، کمال نیست. ببینید چقدر تفاوت دیدگاه است؛ اگر خدا علم نداشته باشد، خدا نیست و ناقص است، با این نگاه که اگر علم مسبوق به او نباشد و منتسب به او نباشد، اصلاً کمال نیست. چرا؟ علم، می‌تواند معدوم باشد؟ طبق ارتکازاتتان بگویید. طبق ضواطبی که کلاس به ما تحمیل کرده، نگویید. علم می‌تواند معدوم باشد؟ بله. علم معدوم، کمال است؟! نه.

خب حالا به‌خاطر این‌که ضوابط کلاس به هم نخورد، بگوییم علم، عین همان وجود است؛ ما حرفی نداریم؛ می‌خواهیم ضوابط بماند. و الا با ارتکازات اولیه خودمان، می‌گوییم علم می‌تواند معدوم باشد. این را برای تأیید حرف آسید احمد کربلائی عرض می‌کنم. ایشان چه فرمودند؟ مرحوم آشیخ محمد حسین فرمودند اگر شما ذات را از علم نفی صفات کنید، خلو ذات از کمالات می‌شود. سید فرمودند همه صفات کمالیه، ینبوعش آن است و سرچشمه آن‌ها، ذات است. اصلاً هویت غیبیه او است که علم و قدرت را کمال می‌کند. این‌ عینک‌ها خیلی تفاوت می‌کند و اصلاً دو عینک است. لذا مبدئیت مطلقه -که برهانش را آوردم و سه برهان بود- به این معنا است؛ همین فرمایش آسید احمد است؛ ینبوع اسماء و صفات است، نه متصف به اسماء و صفات. و لذا هشام بود که گفت «فخرجت من عنده وأنا أعلم الناس بالتوحيد»[1]. تازه او هم یک کلاسش بود. حضرت فرمودند: «أتنعت الله؟»، او گفت بله. حضرت فرمودند نه، به این صورت بگو: «هو علم لا جهل فيه ، وحق لا باطل فيه». بعد او گفت: «فخرجت من عنده وأنا أعلم الناس بالتوحيد»؛ چه لذتی از آن مطلب برده بود که یک چیزی فهمیده بود؛ عالِم نگو، بگو علم. مراحل بعدی را مباحثه کردیم.

ان شاء الله روی فرمایش من تأمل کنید؛ اگر غلط است بفرمایید و اگر هم شواهدی له آن پیدا کردید، بفرمایید.


[1] التّوحيد نویسنده : الشيخ الصدوق    جلد : 1  صفحه : ۱۴۶

تبیین مختصر ظهور هوش پایه‌محور

علی ای حال، ظهور به‌معنای هوش پایه‌محور؛ پایه‌ای که معانی را در کار بیاورد و معنادار باشد، که بدون درک معنا و بدون نفس‌مندی و بدون روح داشتن، معنادار باشد. بعد هم جواب آقای سرل در اتاق چینی را هم بدهیم و بگوییم همین نمادهایی از زبان چینی که تو گفتی که آقای انگلیسی‌زبان نمی‌فهمد، ما این نمادها را طوری رده‌بندی می‌کنیم که خود همان انگلیسی‌زبان هم معنادار کار کند، نه صرف یک کار مکانیکی. این چیزی بود که من عرض کردم که ببینیم می‌شود یا نمی‌شود.

بررسی مسأله خلق ماهیات در قوس صعود و نزول

شاگرد۹: شما به جای ظهور، لفظ نزول را هم به کار بردید. می‌خواستم ببینم در قوس صعودی نمی‌توان این را تحلیل کرد؟ یعنی آن برآمدن و emargence که رخ می‌دهد، یک فرازی می‌آید که یک صعودی رخ بدهد؛ مثل خلق طبیعت در اعتباریات، آیا غلط است که تعبیر صعود به کار ببریم؟

استاد: شما متصف به صاعد را معین کنید تا جلو برویم. صاعد چیست؟ صاعد را خود پایه می‌گیرید؟

شاگرد۹: این پایه، یک جور روح و نفس الامری درست کند و یک خلق طبیعتی در آن عالم برای خودش بکند. می‌توان به این صورت تصور کرد؟

استاد: پایه بیاید یک خلق طبیعت بکند، نه این‌که یک طبیعت پایین بیاید، این ممکن هست یا نه؟ چندین جلسه راجع به این‌که خلق طبیعت ممکن است یا نه، مباحثه کردیم. آن وقت که بحث می‌کردیم، خیلی امر محالی نبود. اما ظاهرش یک مقدار از ذهن دور می‌آمد. یعنی چه طبایع را خلق کند؟! به یک معنا، مانعی ندارد. یعنی به پایه‌ها می‌گوییم صاعد هستند. یعنی چنان ترکیب‌ها غامض می‌شود که طبایعی که می‌خواهد تأثیرگذار باشد، سبب طبیعتی می‌شود که پدید می‌آید یا آشکار می‌شود؟ شبیه مثل زاء و یاء و دال که شما می‌گویید سه طبیعت ترکیب شده‌اند و طبیعی زید پدید می‌آید یا آشکار می‌شود؟ می‌گفتم تیر می‌زنید و پرده می‌افتد، یا نه، یک چیزی پدید می‌آید؟ زاء و یاء و دال از روی این طبیعت پرده برمی‌دارد؟ یا نه، واقعاً طبیعتی را پدید می‌آورد؟ ما می‌گوییم اول مهر، روز کشاورز است. بحثش نیمه‌کاره مانده بود. خیلی حالت امتناع صریح در ذهنمان نبود. پرونده‌اش مفتوح ماند.

شاگرد۲: تمایلتان به این بود که نمی‌شود.

استاد: بله، به‌خاطر این‌که الآن هم که خلق می‌گوییم، چون عالم نفس الامر اوسعی که هست، به قدری گسترده است که سر ما سوت می‌کشد. چون سر ما سوت می‌کشد، برای این‌که خودمان را راحت کنیم، خلق می‌گوییم. و الا اگر قول و قرار بگذاریم که سرمان سوت نکشد، بعد می‌بینیم که مانعی ندارد که بگوییم تیر می‌زنیم و پرده می‌افتد.

شاگرد۹: در تحلیل قوس صعود و تجسم اعمال به چه صورت تعبیر می‌شود؟ بالا هیچ تحرکی نیست و همه چیز همان نمودهای بالا است.

استاد: آقای طباطبایی در جلد هشتم المیزان راجع به السعاده و الشقاوه بحث مفصلی فرمودند. همین را می‌گویند. شاید در رساله الولایه هم هست. می‌فرمایند قوس صعود با قوس نزول تفاوت می‌کند. درست است که نفس از قوس نزول به موطن حیات آمده، اما وقتی برمی‌گردد، یک چیزهایی با خودش می‌برد که در قوس صعود، دقیقاً همان نفس در رده قوس نزول نیست.

شاگرد۹: یک جوری اثبات خلق است. یعنی یک چیزی را اضافه کرده.

استاد: خب آیا خلق هست یا نیست؟ همین‌جا اگر خلق را معنا کنید، یعنی یک وجودی در اینجا ظهور کند، مانعی ندارد. اما اگر به کل بستر نفس الامر بروید، در اینجا یک طبیعی خلق شده؟ یا نه، باز طبایعی هست که ظهور کرده؟ بله، شما در حدوث، دو طبیعت را به هم ضمیمه کرده‌اید. با ضمیمه کردن و قرض گرفتن از طبیعی الترتیب، طبیعت خلق می‌شد. اما برای قوس صعود قطعاً آن نیست. چرا؟ چون ما با طبیعی ترتیب، دو طبیعت را به هم وصل نمی‌کنیم، بلکه با وجود مرتب، مصداق دو طبیعی را به هم وصل می‌کنیم. اینجا است که حرف آقای طباطبایی مانعی ندارد که بگوییم در قوص صعود، نفس یک چیزهایی دارد که در قوس نزول نداشت. اما در بحث طبایع که فرد نیست و ما دو طبیعت را با طبیعی ترتب و اوردینال بودن، رابطه می‌دهیم. ما این رابطه را با طبیعی برقرار می‌کنیم. اینجا هم خلق کرده‌ایم یا نه؟ بنابراین در قوس صعود که سر و کار ما با وجود و عدم بود، تفاوت می‌کند با جایی که در محدوده خود طبایع هستیم. مثلاً در ریاضیات، انواع و اقسام عددهایی که فرض می‌گیریم، داریم از یک حقیقت ریاضی پرده برمی‌داریم؟ یا داریم با جولان‌های ذهن یک ریاضی‌دان، طبیعی یک عددی را خلق می‌کنیم؟ این با قوس صعود فرق می‌کند. آنجا وجود بود و داشت یک کاری می‌کرد که در موطن وجود، فرد دو طبیعت را با ربط خارجی فردی، ربط می‌داد و نفس، بالاتر می‌رفت، به خلاف آنجایی که عقل، دو طبیعت را با طبیعی ترتیب وصل می‌کند، در اینجا اگر بگوییم یک طبیعت خلق شد؛ اینجا مسلم نیست و شاید تفاوت باشد.

 

والحمد لله رب العالمین