شرح فقرۀ «وتحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته»
- تحیر در مقابل احاطه
- وهم، مرتبۀ نازلۀ عقل
- نفی عقل عملی در حدیث «تلک النکراء»
- ادراک احاطی در وهم و ادراک فنائی در عقل
تحیر در مقابل احاطه
[در حال شرح] صفحۀ هفتاد بودیم. حضرت علیه السلام، چهار جمله فرمودند. ما داشتیم لغاتش را بررسی میکردیم؛ طبق فرمایشاتی که مرحوم مجلسی در دو جلد بحارالانوار داشتند. یکی جلد چهارم و دیگری جلد نود بر اساس چاپ اسلامیه.
«قد ضلت العقول في أمواج تيار إدراكه ، وتحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته وحصرت الأفهام عن استشعار وصف قدرته ، وغرقت الأذهان في لجج أفلاك ملكوته»[1].
در جلسۀ قبل، جملۀ «قد ضلت العقول في أمواج تیار إدراكه» را بحث کردیم. اگر نکتهای در این عبارت هست، بفرمایید [و الا بحث را ادامه میدهیم]. جملهای که امروز بحث میکنیم، «و تحيرت الأوهام عن إحاطة ذكر أزليته» است. در برخی از نسخهها، «تخبطت» هم دارد. «تخبط» حالت جنون پیدا کردن است. پریشان شدن است. «تحیر» جنون نیست، با پشتوانۀ حکمت و عقل هم میتواند، باشد. تحیری «عن شعورٍ» باشد. بهطوریکه متخبط نیست، اما متحیر است.
رابطههایی که امام علیهالسلام، میان واژهها برقرار کردهاند، قابل فکر است: «ضلّت العقول فی امواج تیار ادراکه»؛ راه گم میکند؛ در موجها گرفتار میشود و راه فراموش میشود. در اینجا «تحیرت» دارد؛ از چه چیزی متحیر میشود؟؛ «عن احاطة ذکر ازلیته»؛ از یاد ازلیت خداوند متعال، وهم متحیر میشود. از چه چیزی متحیر میشود؟؛ «عن الاحاطة». احاطه، تمرکز میخواهد. تمرکز یعنی چه؟؛ یعنی عدم تمرکز؛ حیران. هائم علی وجهه به چه صورت است؟ متحیر، متذبذب است. عدم تمرکز در او هویدا است.
حضرت علیه السلام میفرمایند میخواهد احاطه پیدا کند؛ یعنی یک نحو تمرکز ادراکی روی محاط و مدرک خودش پیدا کند که ذکر ازلیت خداوند است. وقتی میخواهد احاطه پیدا کند و متمرکز شود، میبیند از اینجا به جای دیگری پرت میشود. آنجا میخواهد تمرکز کند، به جای دیگری پرت میشود. «تحیّر» یعنی حیران. «كَٱلَّذِي ٱسۡتَهۡوَتۡهُ ٱلشَّيَٰطِينُ فِي ٱلۡأَرۡضِ حَيۡرَانَ»[2]. حیران به این صورت است، از این حالت به آن حالت.
بنابراین «تحیر» مقابل «احاطه» است. «احاطه» استقرار است، تمرکز است. محیط، هیچ وقت از محاط فرار نمیکند. چیزی که بر دیگری محیط است، کاملاً محیط است. محیط یعنی قرار است، آرام است و محاط در چنگش هست. وهم میخواهد محیط شود. یعنی در ذکر و یاد ازلیت خداوند متعال قرار میگیرد تا آرام شود و راحت شود، تا میآید آرام شود و محیط شود و متمرکز شود، متحیر میشود؛ یعنی از اینجا به جای دیگری پرت میشود. میبیند که نشد! آنچه که میخواست از احاطه و تمرکز به دست بیاورد، به جای دیگری پرتاب شد و تمرکزش به هم خورد.
[1]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج ۱، ص ۷۰.
[2]. الانعام، آیۀ ۷۱.
وهم، مرتبۀ نازلۀ عقل
شاگرد: میتوان اوهام العقول هم گفت؟
استاد: قبلاً از این مساله، صحبت شد. اگر در روایات «وهم» را بررسی کنیم، خودش یک رساله میشود. انسان، کل روایاتی که «وهم» در آنها به کار رفته است را بیاورد و ببیند لغتی که اهل البیت علیهمالسلام راجع به قوۀ وهم دارند، چیست. هم لغتش، هم معنایش و هم مصداقش چیست. به فرمایش شما، «اوهام العقول» که تعبیر میشود به وهم عقل. ببینید اصل اینکه خود وهم یک قوه هست یا نیست، در کلاس هم نزاع است. آیا بشر چهار قوه دارد؟ حس و خیال و وهم و عقل؟ یا خیر، اساساً تقسیم در قوای واقعی، ثلاثی است؟ حس و خیال و عقل. پس وهم چیست؟؛ «الوهم عقل ساقط». وهم، همان عقل است که وقتی نازل میشود، به عالم خاک میآید، وقتی با عالم خاک انس میگیرد، اسمش وهم میشود. بنابراین «الاوهام المبرءة» یعنی میتوانید وهم را از انسی که با عالم خاک دارد، دور کنید. از انسی که با زمان و مکان دارد، دور کنید. یعنی وقتی به بچه میگویید: خدای متعال، میگوید کجا است. چرا میگوید: کجا است؟ سائل عقل او است یا وهم او است؟؛ اگر بگوییم عقل و وهم دو قوه هستند، میگوییم الآن وهم این بچه سؤال میکند. چون انس قوۀ وهم با مکان است، لذا هر چه را بگویید، میگوید کجا است. قوۀ واهمه بهدنبال جای شیء میگردد. اما اگر بگوییم این بچه سه چیز بیشتر ندارد؛ حس دارد، خیال دارد و عقل. الآن که میگوید: خدای متعال کجا است؟، سائل عقل او است، اما عقلِ ساقط او است. یعنی عقلی که فعلاً با عالم خاک انس دارد. هر چه که دیده است، سر و کارش با جا و زمان بوده است. وقتی هم به او مبدأ متعال میگویید، میگوید: کجا است؟ لذا، عقلش سائل است اما عقل پایینی است که چون انس به مکان دارد، اسمش وهم است و سؤال از مکان میکند. خیلی کار میبرد تا از این انس بیرون برود.
نفی عقل عملی در حدیث «تلک النکراء»
شاگرد: آنچه که در روایت آمده است: «فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ فَقَالَ تِلْكَ النَّكْرَاءُ»[1]، منظور همین است؟
استاد: در روایت دارد:
«قُلْتُ لَهُ مَا الْعَقْلُ قَالَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ قَالَ قُلْتُ فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ فَقَالَ تِلْكَ النَّكْرَاء تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ وَ هِيَ شَبِيهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَيْسَتْ بِالْعَقْلِ»[2].
آن چیزی که معاویه داشت، عقل نبود، حیله بود. در اینجا بحث از وهم، به عقل منتقل میشود. در جاهای مختلف، مرادهای مختلفی از عقل شده است. واقعاً مختلف است. به تناسب حکم و موضوع، وقتی حضرت علیه السلام توضیح میدهند: «العقل ما عُبِد به الرحمن»، این عقل عملی است یا عقل نظری؟؛ حضرت وصف «ما عبد به الرحمن» را آوردهاند، همین وصف روشن میکند که مقصود امام علیه السلام، عقل عملی است. عقلی که میگوید: عبادت خداوند متعال را به جا بیاور. در این فضا راوی میپرسد که خب، معاویه هم که خیلی ذهن کذایی داشت؟ حضرت علیه السلام میفرمایند: در مقام عقل عملی، معاویه که عقل نداشت. عقل آنی است که عبادت خداوند متعال را بکند. آن چیزی که معاویه داشت، چه بود؟؛ به جای عقل عملی، حیلهگر شیطانی بود. اصلاً عقل نبود. مقابل عقل بود.
اما حالا میگویید آن حیلههای معاویه خلاصه فکر نمیخواست؟؛ باید اوضاع را بفهمد، قبلش و بعدش، لوازمش. کسی که میخواهد در آنِ واحد، سر صد نفر کلاه بگذارد و فرار کند، بگوییم عقل ندارد؟؛ او عقل دارد یا ندارد؟؛ [خب، در پاسخ باید گفت که] تا ببینیم مقصود از عقل چیست. در تعبیر نهجالبلاغه هست که حضرت علیه السلام فرمودند: «قَدْ یَرَی الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِیلَهِ»[3].
«أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ وَ لاَ أَعْلَمُ جُنَّهً أَوْقَی مِنْهُ وَ مَا یَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ کَیْفَ الْمَرْجِعُ وَ لَقَدْ أَصْبَحْنَا فِی زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَکْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ کَیْساً وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِیهِ إِلَی حُسْنِ الْحِیلَهِ مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ قَدْ یَرَی الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِیلَهِ وَ دُونَهَا مَانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْیِهِ فَیَدَعُهَا رَأْیَ عَیْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَهِ عَلَیْهَا وَ یَنْتَهِزُ فُرْصَتَهَا مَنْ لاَ حَرِیجَهَ لَهُ فِی الدِّینِ»[4].
حضرت علیه السلام فرمودند: شما نگویید علی [علیه السلام] بلد نیست؛ این حیلههایی که معاویه دارد، امیرالمؤمنین [علیه السلام] خیلی خیلی بالاترش را بلد است تا اعمال کند اما «وَ دُونَهَا مَانِعٌ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْیِهِ». دیگران هم اینها را بلد هستند اما چون تقوای الهی دارند، اعمال نمیکنند. بنابراین عقل عملی این است «ما عبد به الرحمن». اما یک عقل نظری داریم که روابط را درک میکند. الآن شخصی که این عقل نظری به این معنا را دارد، وقتی وارد بازار میشود تا صحنه را نگاه میکند، لوازم را درک میکند. یعنی میگوید: اگر الآن با او به این صورت حرف بزنم، لازمهاش این است. ذهن او سراغ این میرود. از اینجا میتوانم فلان کار را انجام بدهم و از آنجا چندین هزار تومان سرش کلاه بگذارم. خلاصه، ذهن او الآن چیزی را درک میکند. اگر این روابط را درک نکند که نمیتواند کلاه گذاری کند. بله؛ از ناحیۀ درک دارد چیزی را درک میکند. ولی عقل عملی را به کار نگرفته است تا او را از جنت دور نکند. بنابراین کلمۀ «عقل» هم در جاهای مختلف به تناسب حکم و موضوع، معنای خاص خودش را دارد. مدلول تصوری واژه یک جور است، مدلول تصوری کلام، و از همه اینها مهمتر، مدلول تصدیقی است.
[1]. شیخ کلینی، الكافي (بر اساس چاپ الإسلامية)، ج ۱، ص ۱۱.
[2]. همان.
[3]. نهج البلاغه (بر اساس نسخۀ صبحي صالح)، ص ۱، ص ۸۳.
[4]. همان.
ادراک احاطی در وهم و ادراک فنائی در عقل
پس در اینجا مقصود از «وهم» چیست؟؛ همیشه «وهم» احاطه میخواهد. امام علیهالسلام از تناسب حکم و موضوع فرمودهاند که در جاهای دیگر هم میبینید. چرا وقتی اسم خداوند متعال را میبرند، وهم احکام ناجوری میآورد؟ اصلاً کار وهم به احاطه عادت کرده است؛ شانی از روح است که میخواهد احاطه پیدا کند. چرا وهم ما از مکان یک شیء سؤال میکند؟؛ چون وقتی سراغ مکان آن میرود، از موضع ادراک احاطی کاملاً آن را به چنگ میآورد. وقتی هم خداوند میگوییم، میخواهد جای خداوند را پیدا کند و او را به چنگ بیاورد. به خلاف عقل صحیح که وهم نباشد. عقل صحیح که عقل اولیای خداوند است، به جای احاطه، بهدنبال فنای نفس الامری است. مقصودم از فناء، اصطلاحات سلوکی نیست. آنها یک فضای دیگری دارد. فنائی که اهل سلوک میگویند، فضای خودش را دارد. مقصود بنده، آن نیست. این فنائی که عرض میکنم، از روز اولی که طفل در قنداقش رشد میکند، برایش مطرح است. این فناء، برای هر کسی است. بعداً هم میبیند چنین فنائی برای همه هست: «يَـٰأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدۡحا فَمُلَٰقِيهِ»[1]؛ یک سلوکی است، ورای سلوک رحیمیه و اختیاریه. ما با آن کاری نداریم. فضای بحث ما یک سلوک تکوینی است؛ «وَإِلَيۡهِ ٱلۡمَصِيرُ»[2]؛ علی أیّ حال شبیه آیۀ شریفۀ «يَـٰأَيُّهَا ٱلۡإِنسَٰنُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدۡحا فَمُلَٰقِيهِ»[3] است که به انسان خطاب میکند، نه بهخصوص مؤمنین. ملاقاتی که با خداوند متعال دارند، همۀ خلائق دارند.
[1]. الانشقاق، آیۀ ۶.
[2]. التغابن، آیۀ ۳.
[3]. الانشقاق، آیۀ ۶.