شرح فقرهی «وممتنع عن الادراك بما ابتدع من تصريف الذوات وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرف الحالات»
- «ادراک» متعلق «بما ابتدع» در بیان مرحوم قاضی سعید قمی
- «ممتنع» متعلق «بما ابتدع» در بیان علامهی مجلسی
- وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرف الحالات
«ادراک» متعلق «بما ابتدع» در بیان مرحوم قاضی سعید قمی
شاگرد: … این احتمال به ذهن شما مناسب نیامد، فرمودید: عدم ادراک خداوند، بهخاطر تصریف ذوات است. فرموده بودید: ممکن است بگویند بهخاطر کثرت و وحدت است. من میخواستم بگویم اصلاً کثرات ربطی به ادراک ندارد. چون موجب غفلت از خدا میشود. نه اینکه ادراک را از بین ببرد.
استاد: بله؛ دیروز آن آقا هم مطلبی را فرستادند. زحمت کشیدند و مباحثه را نوشتند. وجه دوم را به من دادند. چون این سؤالات در ذهن من هم بود، فقط یک کلمه نوشتم: «فتامل». یعنی این سؤالات هست. مقصود من هم همین فرمایش شما بود. اما جواب هم دارد. مطلبی که ایشان میفرمایند این است: حضرت علیه السلام فرمودند: «ممتنع عن الادراک بما ابتدع»، خُب، اگر صرف کثرت بخواهد برای وحدت حجاب شود، امتناع درک که نمیآورد، بلکه غفلت میآورد. صعوبت ادراک میآورد. ممکن است جواب بدهیم که ما بحث کردیم که «ممتنع» را میتواند چند جور معنا کرد. گاهی امتناع عقلی است. یعنی امتناع دارد و نمیشود. یک وقتی هم «ممتنع»، بهمعنای امتناع عرفی است که با غفلت هم سازگار است. «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ»[1]؛ وقتی به وادی غلفت و الها [رفت]، دیگر ممتنع است. امتناع به این معنا است. لذا چون مجموع سؤال و جواب در ذهن من بود، «فتامل» نوشتم که دیگر خودتان روی آن فکر کنید و گرنه حرف شما درست است. امتناع استدلالی نمیآورد. بر آن متفرع نیست.
شاگرد: شما فرمودید وجه دوم خوب است.
استاد: از چیزهایی هم که در اینجا جالب است، این است: مرحوم قاضی سعید قمی از بزرگان علماء هستند. شرح خیلی عالیای بر توحید شیخ صدوق دارند. امروز نگاه کردم. ایشان فقط یک وجه را ذکر کردهاند. فرمودهاند: «بما ابتدع»، متعلق به ادراک است. «ممتنع عن الادراک بما ابتدع». شرح توحید صدوق ایشان در نرمافزار کلام هست. نمیدانم در چند نرمافزار دیگر باشد. «تصریف الذوات» را هم بهمعنای «تصرف الذوات» گرفتهاند. فرمودهاند: خالقی که در ذوات تصرف میکند … . در حالی که با این بحثهایی که ما کردیم، «تصریف» با «تصرف» تفاوت دارد.
علی أیّ حال، ایشان «تصریف» را بهمعنای «تصرّف الخالق فی ذوات المخلوقین» گرفتند. یعنی خالق در ذوات مخلوقین تصرف میکند و از این باب مطلب را سر رساندند. نمیدانم چطور شده است که دو احتمال دیگر را مطرح نکردهاند. حالا یا فضایش نبوده است یا … . یادم رفت صفحهی آن را نگاه کنم. یک جلدی است، ولی قطور است.
شاگرد: سه جلد قطور است.
استاد: قاضی سعید قمی از علمای بزرگ بودند. ساکن قم بودند. همینجا هم کنار مدرسه آقای گلپایگانی مدفون هستند. جنب مدرسه اتاقی هست که قبر ایشان و مرحوم حکیم هیدجی در آنجا است. از توفیقاتی که ما داشتیم – سه نفر بودیم - کل کشف المراد را از بای بسم اللّه تا تای تمت، در کنار قبر مرحوم قاضی سعید قمی مباحثه کردیم. جای خیلی دنج و خوبی بود. منظور اینکه قبر ایشان در آنجا است و از بزرگان علماء است.
قبلاً هم در مباحثهی «سبعة احرف»، توضیحات ایشان را راجع به آن خواندیم. همین امسال بود. البته در توحید صدوق نبود. اما در اینجا همین را فرمودند: «بما ابتدع» متعلق به ادراک است و «تصریف» هم بهمعنای تصرف است. ایشان تنها همین وجه را فرمودند و حال اینکه «بما ابتدع» دو احتمال دارد. «تصریف» هم بهمعنای تصرف نیست؛ بلکه خود «تصریف» دو احتمال دارد. ایشان همان تصرف را فرمودند. یعنی خدایی که در ذوات مخلوقین تصرف میکند.
[1]. سورهی تکاثر، آیهی ١.
«ممتنع» متعلق «بما ابتدع» در بیان علامهی مجلسی
یکی از آقایان فرمودند: فرمایشات مرحوم مجلسی را سر برسانیم. من آنها را خواندم. دوباره عرض میکنم. مرحوم مجلسی اول، احتمال «بما ابتدع» را بر خلاف قاضی سعید به همان «ممتنع» میزنند. میفرمایند:
«أی ممتنع عن الادراک بما ابتدع من تصریف الذوات أی أظهر بما ابدع من الذوات المتغيرة المنتقلة من حال إلى حال أنّه يمتنع إدراكه إما لوجوب وجود المانع من حصول حقيقته في الاذهان لما مرّ ، أو لأنّ حصوله فيها يستلزم كونه كسائر الذوات الممكنة محلا للصفات المتغيرة فيحتاج إلى صانع ، أو لأنّ العقل يحكم بمباينة الصانع للمصنوع في الصفات فلايدرك كما تدرك تلك الذوات ، ويحتمل أن يكون الظرف متعلقا بالادراك أي يمتنع عن أن يدرك بخلقه أي بمشابهتها ، أو بالصور العلمية التي هي مخلوقة له»[1].
این احتمال اول است. این احتمال را سه جور توضیح میدهند. بعد از توضیحِ احتمال اول، احتمالی که قاضی سعید گفتهاند را بیان میکنند. مرحوم آسیدهاشم هم مانند قاضی سعید قمی تنها یک احتمال را مطرح میکنند. گفتهاند: «عن الادراک بما ابتدع»، باء را متعلق به ادراک گرفتهاند. ولی مرحوم مجلسی، خیر، احتمال تعلق آن به ادراک را در آخر کار بیان میکنند و تعبیر «یحتمل» میآورند. اصل معنا را به «ممتنع» زدند. «یحتمل أن یکون متعلقا بالادراک» را در آخر کار فرمودند.
در احتمال اول دلیل میآورند: «إما لوجوب وجود المانع من حصول حقيقته في الاذهان لما مرّ»؛ محال است که حقیقت ذات خداوند در اذهان بیاید.
«أو لأنّ حصوله فيها يستلزم كونه كسائر الذوات الممكنة محلا للصفات المتغيرة فيحتاج إلى صانع »؛ اگر خداوند به ذهن بیاید مانند دیگر ذوات ممکنه، محل صفات متغیر میشود. چون ذهن ما در حال تغییر و تغیر و مخلوق است، اگر آن هم به ذهن ما بیاید، مثل سایر ذوات متغیر میشود.
«أو لأنّ العقل يحكم بمباينة الصانع للمصنوع في الصفات»؛ اگر ذوات متغیر هستند، عقل میگوید صانع ذوات متغیره، باید در صفات با مخلوق خودش متباین باشد. پس اینها متغیر هستند و او ثابت است و غیر قابل ادراک است. «فلايدرك كما تدرك تلك الذوات»؛ همینطوری که این ذوات مخلوقه درک نمیشوند، ذات خدای متعال هم درک نمیشود. برای «بما ابتدع» که متعلق به «امتناع» است سه وجه بیان کردند. ملازمه را به این صورت بیان کردند. احتمال دوم را هم بهعنوان «یحتمل» ذکر کردند.
از این جمله، دیگر چیزی در ذهن من نیست. اگر نکتهای در ذهن شما است، بفرمایید. اگر نکتهای ندارید، به عبارت بعدی برویم.
[1]. علامهی مجلسی، بحار الأنوار (چاپ موسسهی الوفاء)، ج ۴، ص۲۲۴.
وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرف الحالات
الف) استقرار، معنای کبریاء و عظمت در مقابل تصرف حالات و زوال
«وخارج بالكبرياء والعظمة من جميع تصرف الحالات»[1]. این جمله بر وزان جملات قبلی است و لذا من عرض کردم اگر «بما ابتدع» مثل «من جمیع» متعلق به «ممتنع» باشد، از حیث سیاق اظهر است. توضیح این را عرض کردم. لذا با آن سیاق عبارت روشن است. خداوند متعال خارج است، از چه خارج است؟ «من جمیع تصرف الحالات»؛ از اینکه حالات متغیرة بر او طاری و عارض شود، خارج است. سبب خروج او چیست؟، «بالکبریاء و العظمة»؛ چون خدای متعال کبریا و عظمت دارد، پس تصرف حالات و تغیر حالات بر او طاری نمیشود. چرا؟؛ تناسب حکم و موضوع خودش میگوید: القضایا قیاساتها معها. در لغت کلمهی «حال» بهمعنای «زال» است. میگوییم: حالش این است، یعنی میگذرد و تمام میشود. «احوال» یعنی چیزهایی که آمد و رفت. «تصرف الحالات»؛ حالات تغییر میکند و زوال پیدا میکند. خُب، زوال به چه معنا است؟ زوال یعنی عجز. یعنی عدم قدرت بر بقاء. یعنی کوچکی. چیزی که زائل میشود، کوچک است. از نظر وجودی قلیل الوزن است و صغیر است. چرا؟؛ چون اگر از حیث وجودی ثقیل بود و وزن وجودی داشت که از بین نمی رفت. زال، حال؛ حالی که تمام شد و رفت، تمام شد.
پس در تصرف حالات، حال کاشف از صغر است. کاشف از کم وزنی است. کاشف از بیاهمیتی است. خدای متعال صاحب کبریاء است. کبریاء با صغر، با کوچکی مناسبت ندارد. خدای متعال صاحب عظمت است. عظموت، تازه ظهوری از عظمت او است. خُب، اگر به این صورت است، اینچنین ذاتی که عظمت برای او است، حالی که در آن زوال کوبیده شده است، خلاف عظمت [است] و صغر و حقارت است و زائل میشود. زوال، بالاترین حقارت است. خدایی که عظمت را دارد، محال است بر او حالی طاری شود. یعنی از حالی زائل شود. پس چیزهایی که زوال پذیر است، در او راه ندارد. چرا؟؛ چون او کبریاء و عظمت دارد که منافات با صغر و حقارت دارد و زوال هم با حقارت و صغر، جوش خورده است.
چیزی که من از عبارت حضرت علیه السلام فهمیدم، این است. به تناسب حکم و موضوع، بسیار زیبا بیان شده است. کبریا و عظمت، عدم زوال میآورد. ثبات میآورد. استقرار میآورد. چرا؟؛ چون غیر مستقر، ذلیل است. غیر مستقر، ضعیف و صغیر است. او که کبریا و عظمت دارد، لازمهاش ثبات و استقرار است. پس تصرف حالات در او نخواهد بود.
شاگرد: خود مفهوم زمان، واقعا حقیر است؟ زمان یعنی تدریج و نه آن زوال دائمی. در ذهن ما این است که خود زمان و بعد از آن، امور زمانمند، چرا حقارت دارد؟
استاد: اگر به زمان، استمرار سیلانش را ضمیمه نکنید، چیز خیلی موجهی است؟! خیر. استمرار، ثبات است یا زوال است؟ استمرار خودش ثبات است. یعنی زمانی هم که زوال در ذات او است، اگر بخواهد شرافت پیدا بکند، تا زمانیکه استمرار را به آن ضمیمه نکنیم، شرافت پیدا نمیکند و لذا آن ذاتی که اساس ذاتش با کبریاء و عظمت جوش خورده است، لازمهی ذاتش استقرار و ثبات و دوام و عدم حالات است؛ عدم تصرف حالات، لازمهی آن است. از حالی به حالی رفتن، او را از کبریا خارج میکند. این یک معنا.
شاگرد ٢: این با تعبیر «و بعظمتک التّی ملأت کل شیء» چطور جمع میشود؟
استاد: الآن میخواهم احتمال دیگری را هم بگویم که به این مربوط میشود.
ب) احاطه، معنای کبریا و عظمت
این یک وجهی بود که با تناسب حکم و موضوع خیلی روشن بود. یک وجه دیگر به همین هم مربوط میشود. «خارج من تصرف الحالات بالعظمة و الکبریاء»؛ مقصود از عظمت و کبریاء، در اینجا چیست؟ مقصود از عظمت، یعنی برتر بودن ذات او از همهی زمانها و مکانها. میگویند موطن سرمد. خدای متعال بالکبریاء و العظمة است. کبریای ذات او چیست؟ اینکه محصور در هیچ زمان و مکانی نیست. محیط بر همهی زمانها است. محیط بر همهی مکانها است. خُب، وقتی محیط بر همهی زمانها و مکانها است، محال است بر محیط، حالات طاری شود. چرا؟؛ چون لازمهی لاینفک حال این است که زمانی بیاید و زمان دیگری برود. ذاتی که بر همهی زمانها محیط است، تفکیک زمانی نمیشود در آن بیاید. این خیلی روشن است و لذا «کبریاء» یعنی احاطه. کبریاء نه یعنی استقرار و دوام. بیان اول، استقرار و دوام بود. بیان دوم این است که کبریاء و عظمت، بر جمیع ما سوی اللّه، احاطه میآورد؛ بر جمیع زمانها و بر جمیع مکانها. احاطه که میآورد، به این احاطه «خارجٌ عن تصرف الحالات». چون حالات حتماً باید در مکان و زمانی باشد؛ از مکانی دون مکانی، از زمانی دون زمانی باشد. در محیط، تصرف حالات محال است.
حالا که اینطور شد، «ملأت» درست میشود. عظمت برای تو چه میآورد؟، احاطه میآورد. احاطهی تو «ملأت ارکان کل شیء» میآورد. هر چیزی در هر زمانی و در هر مکانی از آن عظمتی که برای تو احاطه میآورد، پر شده است. بنابراین هیچ منافاتی با آن ندارد.
شاگرد: این از باب مثال است و خصوصیت ندارد و الا سایر صفات الهی هم میتواند متنافی با تصرف باشد؟
استاد: خیر؛ آنچه که رمز اصلی است، این است که «تصرف الحالات» چیست؟ حال از بین میرود. برای از بین رفتن حال، ما چه میخواهیم؟؛ استقرار و دوام میخواهیم؛ ثبات میخواهیم. ثابت مطلق. ثابت با تصرف حالات، تنافی دارد. خُب، ثابت چه چیزی میآورد؟ کبریاء و عظمت و ثبات را میآورد. چرا کبریاء و عظمت ثبات را میآورد؟ چون کبریاء و عظمت عزت است؛ وزن است. لذا ثبات را میآورد. این بیان اول بود. بیان دوم این بود که کبریاء و عظمت، احاطه میآورد. نه اینکه صرفاً استقرار و عزت و ثبات را بیاورد.
شاگرد: استقرار از حالات، منحصر در این دو صفت نیست. سایر صفات الهی هم میتوانند این تصرف حالات را نفی کنند.
استاد: یعنی مثلاً علم خدای متعال برای او استقرار بیاورد؟، در تناسب حکم و موضوع، علم، علم است. اما نمیگوییم علم خدای متعال برای او ثبات میآورد. این ملازمهی روشن و صریح را ندارد. به خلاف اینکه میگوییم: عظمت. لذا حضرت علیه السلام این را فرمودند. عظمت مقابل حقارت است. سر و پای حال، عجز و ضعف و صغر است.
[1]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج ۱، ص ۷۰.