۱۰. توحید صدوق (۱۴۰۳/۰۹/۰۷)

سال تحصیلی (۱۴۰۴-۱۴۰۳) - چهارشنبه، ۰۷ آذر ۱۴۰۳

پیشگفتار (خلاصه)

سلسله درس گفتارهای شرح توحید شیخ صدوق در سال ۱۴۰۳ (جلسۀ دهم):

 ادامۀ شرح حدیث بیست و هشتم :

 بررسی معانی و تفاسیر آیۀ ملکوت حضرت ابراهیم علیه السلام؛

 تاویل کلمات «شمس» و «قمر» و «کوکب»؛

تاویل آیۀ «وَٱلَّيلِ إِذَا يَغشَىهَا» و بیان حضرت زهرا سلام الله علیها.

احاطۀ مبدأ مطلق در آیۀ «لَا أُحِبُّ ٱلأفِلِينَ»

[در شرح] صفحۀ هفتاد و پنجم بودیم؛ در حدیث بیست و هشتم. مرحوم شیخ صدوق، بعد از این‌که مقصودشان از حدیث را گفتند، فرمودند: «والحديث طويل أخذنا منه موضع الحاجة ، وقد أخرجته بتمامه في كتاب عيون أخبار الرضا عليه‌السلام». موضع الحاجة این حدیث را به این صورت بیان کردیم: «لأنّ الأفول من صفات المحدث لا من صفات القديم». افول به این صورت است. «فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ»[1]؛ ظاهراً در اینجا، تناسب حکم و موضوع می‌آید و الّا فی حد نفسه خیلیها هستند که سراغ این می‌روند که افول را ببینند، افول را رصد کنند، دوست‌دار صحنه‌های غروب هستند. «لا احبّ الآفلین»؛ نه یعنی من غروب را دوست ندارم. خیلی روشن است. چون قبلش فرمودند: «قَالَ هَٰذَا رَبِّيۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ»؛ وقتی کلام در مقام صحبت در ربوبیت است، یعنی من ربّی را که آفل باشد، دوست ندارم. نه این‌که در دستگاه عظیم خلقت، افول و طلوع را دوست ندارم. آن جای خودش است. «ربّی» با «آفل» جور در می‌آید. این خیلی مطلب مهمی است. فطرت انسان‌ها طوری است که خدایی که فطرتها به او گرایش دارند، با افول جور در نمی‌آید. آن‌ها ربّی می‌خواهند که همیشه و همه جا با آن‌ها باشد. «مَا يَكُونُ مِن نَّجۡوَىٰ ثَلَٰثَةٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمۡ وَلَا خَمۡسَةٍ إِلَّا هُوَ سَادِسُهُمۡ وَلَا أَدۡنَىٰ مِن ذَٰلِكَ وَلَا أَكۡثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمۡ أَيۡنَ مَا كَانُواْ»[2]، «وَهُوَ مَعَكُمۡ أَيۡنَ مَا كُنتُمۡ»[3]؛ «أَيۡنَ مَا كُنتُمۡ» یعنی افول ندارد. یکی از مهم‌ترین جملاتی که از امیرالمؤمنین علیه‌السلام مکرر عرض کردهم و می‌تواند جزو معجزات قولی حضرت به حساب بیاید؛ همین جمله است که حضرت فرمودند: چشمها نمی‌تواند خدا را ببیند؛ «ولم تدركه الأبصار فيكون بعد انتقالها حائلا»[4]؛ حَالَ أی زال. هر چه را چشم می‌بیند، شما می‌توانید از آن چشم برگردانید. وقتی از آن چشم برگرداندید، دیگر آن را نمی‌بینید. اما نمی‌توانید از خداوند متعال چشم برگردانید. این جمله در بیان مقصود چقدر مهم است. چرا چشم آن را نمی‌بیند؟؛ چون وقتی چشم برگرداندید، دیگر آن را نمی‌بینید. اما او این‌طور نیست؛ هر کجا چشم برگردانید، باز دارید او را می‌بینید. «فيكون بعد انتقالها حائلا»؛ ممکن نیست او از منظر زائل شود. «فَأَيۡنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجۡهُ ٱللَّهِ»[5]؛ نمی‌توانید جایی رو کنید، «فيكون بعد انتقالها حائلا»، که از چشم بیرون برود. او محیط است؛ مبدأ همه چیز است. حتی افول در بعضی از صحنه‌ها، نه افول زیر افق برای ستاره‌ها. در برهان مبدائیت مطلقه، همین نکته بود. یعنی شما به هر فضایی وارد بشوید، آن جا احاطۀ مبدأ مطلق وجود دارد.

احاطۀ مبدأ مطلق در استحالۀ اجتماع نقیضین

باز اشاره به این موضوع خوب است؛ در همین مباحثه، یکی از آقایان نشسته بود. بین یکی دیگر از آقایان مباحثه شد. گفتند: خیالت جمع باشد، اگر خدا هم نبود، تناقض محال بود. یعنی استحالۀ تناقض یک امر درستی است که ربطی به خدائیت خدا ندارد! اما این حرف روی مبنایی که بحث شد، حرف بسیار غلطی است؛ یعنی حتی اگر در فضای حقانیت و صدق تناقض هم بروید، آنجا هم احاطۀ مبدأ مطلق هست. این جور نیست که شما یک جایی بروید و او نباشد. اگر بگویید: چه خدا باشد و چه نباشد، تناقض محال است، ، در موضع صدق و حقانیت تناقض، افول کرده است. یعنی شما به جایی رفته‌اید که مهم نیست او باشد یا نباشد. در آن فضا افول کرده است. «لَا أُحِبُّ ٱلۡأٓفِلِينَ»؛ آن فطرتی که در انبیاء و اوصیاء بوده، ما را به یک مبدأیی می‌برند که به‌طور مطلق، افول او در هیچ فضایی و میدانی از میادین نفس الامر، ممکن نیست.

شاگرد: فرضش که مشکلی ندارد.

استاد: اتفاقا فرضش هم نمی‌شود.

شاگرد: می‌توانیم یک جایی را فرض کنیم که خداوند نباشد!

استاد: سه برهان بود؛ برهان از او به‌سوی او، همین را می‌گفت. می‌گفت: مبدأ مطلق متعال، طوری است که وقتی می‌خواهید فرض بگیرید او نیست، باید با خود او این فرض را جلو ببرید. فقط باید تصور کنید. این جور نیست که به شما اجازه بدهد؛ مگر این‌که او را آن جوری که هست تصور نکرده باشید. صحبت سر این است که طبق براهین، می‌خواهیم مبدائیت مطلقه را بگوییم. «وَإِلَيۡهِ يُرۡجَعُ ٱلۡأَمۡرُ كُلُّهُۥ»[6]؛ استحالۀ تناقض، امر هست یا نیست؟؛ امر نفس الامری است. معلوم است و همه می‌فهمند، اما باز «لایرجع الی اللّه»؟! «وَإِلَيۡهِ يُرۡجَعُ ٱلۡأَمۡرُ كُلُّه» و لذا همین که او را انکار کنیم و فرض بگیریم خود او نباشد، پس از اثبات او و با خود او، به‌سوی انکار او سیر می‌کنیم. اصلاً غیر از این نمی‌شود؛ به شرطی که درست تصور شود. بنابراین افول برای خداوند متعال، معنا ندارد.

شاگرد: می‌توان برای مبدأ تناقض، افول فرض کرد؟

استاد: بله؛ در یک موطن دیگری. آیا استحالۀ تناقض، عین الانسان کاتب است؟؛ نیست. چون تمایز هویتی و عین ثابتی با هم دارند، در فرض عین ثابت امکان انسان، استحالۀ تناقض حضور ندارد.

شاگرد: به آن یک جور احاطه دارد.

استاد: طولیت دارد؛ طولیت غیر از احاطه است. احاطهای که این به آن بند باشد. اصل امتیاز این را می‌آورد. امتیاز بین اعیان هم ولو طولی باشد، یک نحو امتیازی است که «بینونة عزلة» [است]. در آنجا یک جور معنا دارد. «لا احب الآفلین» این بود.

در آیۀ شریفه هم بود که تقریری خیلی عالی داشت: «قُل لَّوۡ كَانَ مَعَهُۥ ءَالِهَة كَمَا يَقُولُونَ إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»[7]. «ذی العرش» یکی از مهم‌ترین کاربردهای قرآن کریم برای مبدائیت مطلقه است. یعنی هر جور بخواهید خداوند را فرض بگیرید، همه این خدایان مفروض شما، باید به او برگردد. یعنی یک مبدأ مطلقی است که تمام حقائق نفس الامریة، به او بر می‌گردد. هر کجا بروید، همه به او بر می‌گردد: « قُل لَّوۡ كَانَ مَعَهُۥ ءَالِهَة كَمَا يَقُولُونَ إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»؛ العرش چیست؟؛ تمام حقایقی است که ممکن است. بی‌نهایت به توان بی‌نهایت به توان بی‌نهایت؛ او ذی العرش است. او صاحب این العرش است. وقتی صاحب است، هر چه شما تلاش کنید، دون العرش است. به عرش می‌رسد، ولی او ذوالعرش است. این از چیزهایی است که برای او افول معنا ندارد.

شاگرد: در آیۀ «لَوۡ كَانَ فِيهِمَا ءَالِهَةٌ إِلَّا ٱللَّهُ لَفَسَدَتَا»[8]، قرآن یک فرضی از خداوند متعال را می‌گیرد که در آنجا وجود ندارد.

استاد: آنجا متفرع بر فسادش است.

شاگرد: بالأخره تصورش که شد. اول باید فرض بکنیم تا حکم فساد بیاید. بنابراین فرض شده است.

استاد: مانعی ندارد که خود همین فرض، مبتنی ‌بر اثبات آن مبدأ مطلق بوده است، اما غیر اللّه. «الّا» به‌معنای غیر است. «الّا» صفت است.

شاگرد: یعنی الهی غیر از اللّه فرض شد.

استاد: پس بین اله غیر اللّه مفروض با فساد رابطه هست. اما خود همین قضیه شرطیه که استحالهاش صدق است، به آن اللّه‌ای است که این آله غیر او بودند.

شاگرد۲: نکته این است که عدم خدا در اینجا، باز فرض نشده است. شما گفتید مطلقاً عدم خداوند فرض ندارد، در همین آیه هم عدم خدا، فرض ندارد. غیر خدا را فرض می‌کند.

استاد: آن هم غیر اللّه. یعنی نکته این است که همان جا، اگر آله را در کار بیاوریم که یکی از آن‌ها همان اللّه‌ای است که انبیاء به‌سوی او دعوت می‌کنند، دیگر فرضش هم کنار می‌رود. «الّا اللّه» هست که فرض می‌گیریم و استحاله هم را می‌آورد. یعنی در خود همین قضیه شرطیه، «الّا اللّه» بودن، قوام کار است.

بنابراین آنچه که بشر به دنبالش آن است، خدایی است که همه جا با او است. ولو در کشتی‌ای که چهار موجه می‌شود، برای او جلوه می‌کند. اما آنچه که فطرتش می‌خواهد ربّ او باشد، باید این ربّ، هیچ کجا افول نکند. هیچ کجا، احاطۀ او صدمه نبیند. هیچ کجا خللی در حضور تامۀ او وارد نشود. این رب است؛ این فطرت است که می‌گوید: «لا احبّ الآفلین».


[1]. الانعام، آیۀ ۷۶.

[2]. المجادلة، آیۀ ۷.

[3]. الحدید، آیۀ ۴.

[4]. شيخ صدوق، التّوحيد، ج ۱، ص ۳۱.

[5]. البقرة، آیۀ ۱۱۵.

[6]. هود، آیۀ ۱۲۳.

[7]. الاسراء، آیۀ ۴۲.

[8]. الانبیاء، آیۀ ۲۲.

معنای نسیان میثاق در آیه «لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ‌»

در جلسۀ قبل، بیانی را عرض کردم؛ یکی از آقایان فرمودند: «وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبۡرَٰهِيمَ»[1]، «کذلک» می‌تواند برای آیۀ قبل باشد. عرض کردم احتمالش صفر نیست. من مجمع البیان و المیزان را آوردم، مفصل بحث کرده‌اند. اینجا از آیاتی است که اقوال متعددی هست و برای همۀ آن‌ها هم وجهی است. من منکر آن‌ها نیستم. ولی به بیانی که بنده عرض کردم، برخورد نکردم. اگر شما برخورد کردید، به بنده هم تذکر بدهید.

من از تفسیر برهان، حدیث کلیدی را خواندم. این حدیث از تفسیر عیاشی بود. عرض کردم که حدود ده روایت در تفسیر عیاشی آمده است که در تفسیر برهان هم آن‌ها را آورده است. در آن ده روایتی که بود، روایت محمد بن مسلم را خواندیم. آنچه که منظور بنده بود، روایت دوازدهم است:

«عن أبي عبيدة عن أبي جعفر علیهما السلام في قول إبراهيم علیه السلام «لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ‌» أي ناس للميثاق»[2].

خب، روایت مرسل است، در جلسه قبل عرض کردم که در حال حاضر، تنها نصف تفسیر عیاشی در دست ما موجود است. تا آخر سورۀ کهف است. در همین هم، کسی که آن را استنساخ کرده، سندها را انداخته است! و الّا اصل تفسیر عیاشی کامل بوده است. مرحوم طبرسی آن را داشته است و عرض کردم حدود هشتاد مورد به اسناد ایشان، تصریح می‌کند. در خیلی از جاها می‌گوید: «روی العیاشی»، اما تصریح می‌کنند «باسناده». یعنی سند داشته است. این روایتی که الآن می‌خوانم از [نسخهای از] تفسیر عیاشی است که هم اکنون در دست ماست و مرحوم بحرانی از او نقل کرده‌اند. ولی خود این روایت مرسل نیست، سند دارد.

شاگرد: حدیث دوازدهم است؟ اینجا بیست و دوم است.

استاد: در چاپی که بنده دارم، به این صورت است. چاپ اسماعیلیان است. در نتیجه در آنجا شماره‌های قبلی را به این وصل کرده‌اند. در اینجا جدا کرده‌اند.

خب، چطور است که این روایت، کلید است؟ ببینید حضرت علیه السلام، «ضالین» را معنا می‌کنند. گمراه چه کسی است؟؛ در جلسه قبل، توضیحش را عرض کردم. کسی است که میثاق را فراموش کرده است؛ آن عهد خالقش را فراموش کرده است. کسی که افول در او راه ندارد، در یک عالم دیگری با او عهد کرده است. وقتی این را فراموش می‌کند، ضالّ می‌شود؛ از راه پرت افتاده است؛ مسیر را گم کرده است.

جالبش آیۀ قبل از این است: «وَإِذۡ قَالَ إِبۡرَٰهِيمُ لِأَبِيهِ ءَازَرَ أَتَتَّخِذُ أَصۡنَامًا ءَالِهَةً إِنِّي أَرَىٰكَ وَ قَوۡمَكَ فِي ضَلَٰل مُّبِين»[3]، با این کلیدی که حضرت علیه السلام برای ما فرمودند، یعنی «اراک و قومک ناسین للمیثاق»؛ می‌بینم که شما مشغول شده‌اید. آن میثاق الهی، آن فطرت اصیل الهی که باید به‌سوی خالق خودتان پناه ببرید، التجاء و پناه شما ذات مقدس او باشد را فراموش کرده‌اید و دنبال اصنام رفته‌اید. این فراموشی می‌شود.

«صِرَطَ ٱلَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم» ای صراط غیر ناسین للمیثاق

اگر به این صورت باشد، مثل سورۀ مبارکۀ حمد، «انعمت علیهم» یعنی کسانی که این میثاق را فراموش نکرده‌اند. صراطشان هم صراط مستقیم است. کوتاه‌ترین فاصلۀ بین آن‌ها و مبدأ متعال است. «ٱهۡدِنَا ٱلصِّرَٰطَ ٱلۡمُسۡتَقِيمَ، صِرَٰطَ ٱلَّذِينَ أَنۡعَمۡتَ عَلَيۡهِم»[4]؛ بر آن‌ها انعام کرده‌ای؛ با این کلید، یعنی کسانی که ناسی میثاق نیستند. این افراد، به طور مرتب، یادشان است. «غَيۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَيۡهِم»؛ این‌ها چه کسانی می‌شوند؟ صرف نسیان میثاق نیست، اصلاً کوبیدن فطرت است. نسیان، غیر از عناد و درافتادن و پایمال کردن فطرت است. «مغضوب علیهم» کسانی هستند که بالاتر از فراموشی هستند. چه کار کرده‌اند؟؛ «وَجَحَدُواْ بِهَا وَٱسۡتَيۡقَنَتۡهَا أَنفُسُهُمۡ ظُلۡما وَعُلُوّا»[5]؛ این می‌شود «غیر المغضوب علیهم». بعد از این‌که مطلب روشن است و همه چیزها هست، باز هم عناد به خرج می‌دهند و عدو اللّه می‌شوند.

اما «وَلَا ٱلضَّالينَ»؛ ضالّین، کسانی هستند که فراموش کرده‌اند. اگر برگردد دوباره به راه می‌آید و راه را نزدیک می‌کند اما اگر همین‌طور در حال نسیان میثاق باشد، برای او راه دور می‌ماند. پس فرمود: «إِنِّي أَرَاكَ وَقَوْمَكَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ»[6]؛ می‌بینم آن فطرت اصلیه را الآن فراموش کرده‌اید. لذا در آیات بعدی، وقتی قمر ظهور می‌کند، حضرت علیه السلام فرمودند: «لَئِن لَّمۡ يَهۡدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ ٱلۡقَوۡمِ ٱلضَّآلِّينَ»[7]؛ من هم مثل آن‌ها می‌شوم. چرا؟؛ به این خاطر که من هم سراغ قمری رفته‌ام که افول کرده است. سراغ کوکبی که غروب می‌کند. بعد هم « فَلَمَّا رَءَا ٱلشَّمۡسَ بَازِغَة»؛ نور شمس از خودش بود، بزرگ بود، خیلی با قمر فرق داشت. آن‌که آمد، گفت: « هَٰذَا رَبِّي هَٰذَا أَكۡبَرُ»؛ و مراتبی که در جلسۀ قبل عرض کردم. به تفسیر که مراجعه کردم، فرمایشات مرحوم قاضی سعید قمی هم در شرح کتاب توحید صدوق را نگاه کردم. ایشان که توضیح لغوی یا ظاهری می‌دهند، دو بار یا سه بار می‌فرمایند: «البیان النوری»؛ یعنی یک بیانی است که جزو لطایف است. 


[1]. الانعام، آیۀ ۷۵.

[2]. عیاشی، تفسير العيّاشي، ج ۱، ص ۳۶۴.

[3]. الانعام، آیۀ ۷۴.

[4]. الفاتحة، آیۀ ۶ و ۷.

[5]. النمل، آیۀ ۱۴.

[6]. الانعام، آیۀ ۷۴.

[7]. همان، آیۀ ۷۷.

بیان نوری قاضی سعید در تاویل «کوکب»، «شمس» و «قمر»

 

هفتۀ قبل آقا [یکی از حاضران] تشریف آوردند و فرمودند: بحث‌های دیگر را هم بگو. کلماتی که بزرگان علماء و حکماء فرموده‌اند، خیلی گسترده و جالب است، خیلی از آن‌ها تصورش برای بندۀ طلبه، ممکن نیست. ولی خب، اصل این‌که تذکر دادند را می‌گویم، شما خودتان مراجعه کنید. ذیل آیه، خیلی بیانات دارند: «الإشارة للخواص و اللطائف للأولياء»[1]؛ علماء این‌ها را دارند.

مرحوم قاضی سعید هم همین‌طور است. مطالب خوبی در اینجا دارند. حتی به حدیث فرات اشاره می‌کنند؛ حدیثی که مربوط به ایام شهادت حضرت صدیقۀ کبری سلام اللّه علیها است. حدیث معروف «الیلة فاطمة و القدر اللّه». در تفسیر فرات حدیث معروفی است. دنبالهاش در همین روایت، حضرت علیه السلام فرمودند: «خیر من الف شهر»؛ یعنی «خیر من الف مؤمن». مرحوم قاضی سعید توضیح می‌دهند که مؤمن چطور شهر است، و چطور لیلة، ام الکتاب است، ام المؤمن است. ام المؤمنین، یعنی همۀ مؤمنین به او برمی‌گردند؛ خب، امّ خیرٌ من آلاف مؤمن است. امّ است، همه آن‌ها، به او بر می‌گردند. با آن بیاناتی که دارند، این‌ها را توضیح می‌فرمایند؛ یک اشاره‌ای دارند و من فقط نقل می‌کنم و رد می‌شوم. فهمش برعهدۀ خود شما باشد. ذیل آیه «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيۡهِ ٱلَّيۡلُ رَءَا كَوۡكَبا» بیانی دارند؛ مرحوم طبرسی در مجمع می‌فرمایند که در اینجا سه قرائت داریم:

«القراءة: قرأ أبو عمرو، وورش، من طريق البخاري: (رأى كوكباً) بفتح الراء وكسر الهمزة حيث كان، وقرأ ابن عامر، وحمزة، والكسائي، وخلف، ويحيى، عن أبي بكر: (رأى) بكسر الراء والهمزة. وقرأ الباقون بفتح الراء والهمزة. الحجة: ذكر أبو علي، الوجه في قراءة من لم يمل، وقراءة من أمال، وأورد في ذلك كلاما كثيرا تركنا ذكره خوف الإطالة»[2].

بعد هم می‌فرمایند من وارد الحجة نمی‌شوم، هر کسی خواست به کتاب ابوعلی فارسی مراجعه کند و آنجا ببیند که چرا سه جور خوانده می‌شود. عاصم هم دو قرائت دارد؛ حفص «رَأَی» خوانده لسا؛ همین جوری که ما می‌خوانیم. شعبه «رِأِی» خوانده بود.

مرحوم قاضی سعید می‌فرماید: این کوکب نور نفس قدسی خود حضرت بود. قمر پس چیست؟؛ فرموده‌اند: نور ولایت امیرالمؤمنین علیه‌السلام است. شمس چیست؟؛ نور مبارک حضرت خاتم النبیین صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است. این را مرحوم قاضی سعید فرموده‌اند. به این صورت تطبیق داده‌اند. بعد بالاترین نوری که ممکن بود، نور ختمیت بود. ایشان که نور ختمیت را دیدند، «افلت»؛ یعنی همه عظمتی که این نور ختمی دارد؛ اصل عظمتش و کمالش به عبودیت و بندگی او است. «قُلۡ إِن كَانَ لِلرَّحۡمَٰنِ وَلَد فَأَنَا۠ أَوَّلُ ٱلۡعَٰبِدِينَ»[3].

 

تاویل آیۀ «وَاللَّيْلِ إِذَا يَغْشَاهَا» و بیان حضرت زهرا سلام الله علیها

من که فرمایش ایشان را خواندم، به یاد روایتی[4] افتادم که ذیل سورۀ مبارکه «و الشمس» است. «وَٱلشَّمۡسِ وَضُحَىٰهَا»[5]؛ ذیلش روایت دارد که شمس رسول اللّه صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است و قمر امیرالمؤمنین علیه‌السلام است، «إِذَا تَلَىٰهَا». همیشه لازم نیست قمر پشت سر شمس در بیاید، اما آیه، جوری می‌گوید که یعنی من می‌خواهم غیر از این، چیز دیگری هم بگویم. «وَٱلۡقَمَرِ إِذَا تَلَىٰهَا، وَٱلنَّهَارِ إِذَا جَلَّىٰهَا»؛ که ظهور نورِ شریعت ختمیه و اسلام بود. «وَٱلَّيۡلِ إِذَا يَغۡشَىٰهَا»؛ فتنه‌های بعد از حضرت علیه السلام است. غاشیه‌ای شد که تا الآن همه دارند در فتنه‌ای که آن‌ها ایجاد کردند، می‌سوزند. داریم، می‌بینیم. حاج آقا [مرحوم آیت اللّه بهجت] مکرر می‌فرمودند. می‌فرمودند: حضرت علیها السلام، در خطبۀ مختصرهای که در خانه داشتند، چه تعبیری داشتند! یک خطبه فدکیه است که در مسجد فرمودند؛ این معروف است. یک خطبۀ مختصرتری است که در بیت شریفشان بوده است؛ وقتی بود که زن‌های مدینه آمدند و حالت عذرخواهی داشتند؛ مثلاً دیگر کار گذشته است: «فقالت علیها السلام: إليكم عني فلا عذر بعد تعذيركم و لا أمر بعد تقصيركم»[6]؛ حاج آقا می‌فرمودند چه تعبیراتی است! شبیه «قوموا عنی» است که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله در رزیۀ یوم الخمیس فرمودند.

شاگرد: همان خطبه‌ای که در «بلاغات النساء»[7] آمده است را می‌فرمایید؟

استاد: بله؛ «الیکم عنی» پایان خطبه است.

آنچه که منظور بنده است و حاج آقا [مرحوم آیت اللّه بهجت] می‌فرمودند، این بود: «أما لعمري لقد لقحت فنظرة ريثما تنتج ثم احتلبوا مل‏ء القعب دما عبيطا»[8]؛ حضرت صدیقه سلام اللّه علیها، خلافت را به یک شتر تشبیه کردند؛ کسی که در منزلش شتر ماده‌ای را دارد، برای انتفاع از شیر او این شتر را نگه می‌دارد و به شیر او منتفع می‌شود. می‌فرمایند این شتری که گمان کرده‌اید تصاحب کرده‌اید و می‌خواهید از شیر او منتفع بشوید، «دماً عبیطاً» [است]؛ از آن شتر، خون تازه خواهید دوشید. یعنی تا روزی که اصل کار و وعدۀ الهی بیاید، از این شتر، جز خون تازه، نخواهید داشت. حاج آقا می‌فرمودند: چه تعبیر عظیم و بزرگی است! یعنی کاری کرده‌اید، به خیال این‌که دارید از شیر شتری منتفع می‌شوید و حال آن‌که در آینده همه با رأی العین خواهند دید «دما عبیطا» است. هر روز این آثار را دارد.  ذیل آیۀ «وَٱلسَّمَاءِ ذَاتِ ٱلۡبُرُوجِ»[9] هم روایت خیلی عالیای هست؛ «ذات البروج» را به سماء ربط می‌دهد.

 

تاویل اعظم جمعه

خب، آنچه که عرض کردم؛ کلید بودن این «ناس للمیثاق» است. این روایت، در فهم این آیات شریفه، خیلی مهم است. در فهم بیاناتی که در ظاهر آیۀ شریفه آمده است. بیاناتی که در ظاهر روند ناسوتی و خارجی و تاریخ حضرت ابراهیم علیه‌السلام صورت گرفته است؛ آیات و روایاتی که به مقصود اصلی و باطنش اشاره می‌کند. یک حدیثی[10] بود که چند بار عرض کردم؛ چون حالت کلیدی دارد، تکرار می‌کنم. صحبت از روز جمعه بود؛ امام باقر علیه‌السلام به جابر بن یزید فرمودند: می‌خواهی به تاویل اعظم روز جمعه به تو خبر بدهم؟؛ آن جمعه‌ای که هر هفته می‌آید و غسل می‌کند و نماز جمعه می‌خواند و عبادات و دعاها را انجام می‌دهد، این روز جمعه را همه می‌دانند. اما در همین روز جمعۀ به این سادگی، می‌گویند به یک تاویل اعظمی از آن عبور کنید. به یک چیزی عبور کنید که آن، مقصود اصلی است. آن اصل کار است که این جمعه‌ها به آن اشاره دارد. روایتی خیلی عالی است.

در اینجا هم به گمانم به این صورت است. آیۀ شریفهای است که خودش در آنچه که می‌خواهد، بفرماید، یک رسائی تام دارد، آن هم مقصود اصلی آیۀ شریفه است. تاویل اعظم آیۀ شریفه چیست؟؛ همانی است که می‌خواهد، بگوید: برای این پیامبر که «إِنَّ إِبۡرَٰهِيمَ كَانَ أُمَّة قَانِتا لِّلَّه»[11] است، چه مسیری طی شده است؟ در عوالم قبل و در قوس صعود. خب، اگر آیه می‌خواهد این را بگوید، از نظر ثبوتی، محتوای آیه، واژه‌های آیه، همه ناظر به شئونات این وجود مبارک می‌شود. بنابراین اگر در اینجا «رَأی كَوۡكَبا»، «قمرا» و «شمسا» می‌آید، در این فضای اصلی باید متوجه بشویم که خداوند متعال شرح حال این عبد را می‌فرمایند. شرح حال این پیامبر اولواالعزم را می‌فرماید. اینجا است که در جلسۀ قبل عرض کردم که باید بایستیم و خیلی سریع در نسبت دادن معنای «کوکب» به این ستاره، تصمیم‌گیری نکنیم؛ «قمر» یعنی همین قمر؟!؛ خیر؛ در اینجا چون صحبت از سیر ایشان است؛ توضیح و تفصیل قرآن کریم به سیری که ایشان داشتند، خیلی تفاوت می‌کند و لذا، در «نری» و «فاء»، مطالب زیادی عرض شد.


[1]. علامۀ مجلسی، بحار الأنوار (بر أساس چاپ بيروت)، ج ‏۷۵، ص ۲۷۸.

[2]. شيخ طبرسي، مجمع البيان في تفسير القرآن (بر اساس چاپ مؤسسة الأعلمي للمطبوعات)، ج ۴، ص ۹۱.

[3]. زخرف، آیۀ ۸۱.

[4]. علامۀ بحرانی، البرهان في تفسير القرآن بحرانی، ج ۵، ص ۶۷۰.

[5]. الشمس، آیۀ ۱.

[6]. شیخ طبرسی، الإحتجاج على أهل اللجاج، ج ‏۱، ص ۱۰۹.                         

[7]. بلاغات النساء، ص ۲۳.

[8]. شیخ طبرسی، الإحتجاج على أهل اللجاج، ج ‏۱، ص ۱۰۹.

[9]. البروج، آیۀ۱.

[10]. شیخ صدوق، الإختصاص، النص، ص ۱۲۸-١٣٠.

[11]. النحل، آیۀ ۱۲۰.

تطبیق «نُری» و «فاء»، بر سیر قدسی حضرت ابراهیم علیه السلام

 

در المیزان احتجاج قبلی و «نری» و «فاء» را به هم مرتبط می‌کنند. ملاحظه کنید. می‌گویند: این «نری»، به‌معنای «ارینا» است. چرا «نری» گفته است؟؛ به فلان وجه. یعنی «وَإِذۡ قَالَ إِبۡرَٰهِيمُ لِأَبِيهِ ءَازَرَ أَتَتَّخِذُ أَصۡنَامًا ءَالِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوۡمَكَ فِي ضَلَٰل مُّبِين، وَكَذَٰلِكَ نُرِي»؛ یعنی «ارینا»؛ این‌چنین به حضرت علیه السلام نشان دادیم. ایشان فعل ماضی معنا می‌کنند. مرحوم طبرسی هم برای «کذلک» چند وجه فرمودند. اما به گمانم، وقتی رفت‌وبرگشت کنیم و از مطالب بیرونی ذهن را جدا کنیم، خود آیۀ شریفه و قرائن داخلیۀ آن، دالّ بر ارتباط «کذلک نری» و «فلمّا» است. من این «فاء» و «کذلک» را در کمال ارتباط با هم می‌بینم. «کذلک» ممهد اذهان است؛ می‌گوید به من توجه کنید؛ این‌چنین ارائه می‌کنیم. «و کذلک نری»؛ چه زمانی ارائه می‌کنیم؟ - نه این‌که به‌معنای «ارینا» باشد - چه زمانی «نری»؟؛ وقتی که پدر را دید، گفت: «أَتَتَّخِذُ أَصۡنَامًا ءَالِهَةً إِنِّي أَرَاكَ وَقَوۡمَكَ فِي ضَلَٰل مُّبِين»؛ یعنی من شک ندارم که شما در گمراهی هستید. حالا وقتی ضلالت آن‌ها برایش قطعی است، خودش سیر می‌کند تا «وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلۡمُوقِنِينَ». خودش به حرکت وجودی حرکت کند تا به دیدن ملکوت و حصول ایقان در وجود مبارکش برسد. «وَكَذَٰلِكَ نُرِي»؛ حالا که به ضلالت آن‌ها قاطع است، حالا این‌چنین است که به ایشان ملکوت سماء را ارائه می‌کنیم تا «وَلِيَكُونَ مِنَ ٱلۡمُوقِنِينَ». حالا «فلمّا»؛ پس شروع شد. اول «جنّ علیه اللیل» بود. با توضیحی که در جلسۀ قبل عرض کردم، اول لیل می‌شود؛ در آن حدیث هم دارد که «إِنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ»[1]؛ ظاهر «امتطاء اللیل» نماز شب است، معلوم است، ولی خلاصه در این مسیر باید امتطاء اللیل بشود. «جنّ علیه اللیل». بعد هم «رَءَا كَوۡكَبا» است تا بقیه فرمایش حضرت … .

شاگرد: یک «برائت» اول آیات دارد و یک «برائت» در آخر آیه دارد، جنس این‌ها یکی است؟

استاد: اول «فی ظلال» قطعی بود، ولی کلمه «شرک» را نیاورد. چون باید اصل مبدائیت اللّه بیاید تا بگوییم شرک است. شرک این است که در کنار خدا شریک بیاوریم. اینجا نمی‌گویند: «انّی اراکم من المشرکین». «إِنِّي أَرَاكَ وَقَوۡمَكَ فِي ضَلَٰل مُّبِين»؛ این راه نیست. این‌ها «تَتَّخِذُ أَصۡنَامًا ءَالِهَةً». بعد که آن سیر صورت می‌گیرد، «فَلَمَّا أَفَلَتۡ قَالَ يَٰقَوۡمِ إِنِّي بَرِيء مِّمَّا تُشۡرِكُونَ»؛ یعنی همه این‌ها چیزی کنار مبدأ متعال باشند. بعد فرمودند: «إِنِّي وَجَّهۡتُ وَجۡهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ ٱلسَّمَٰوَٰتِ وَٱلۡأَرۡضَ حَنِيفاۖ وَمَا أَنَا۠ مِنَ ٱلۡمُشۡرِكِينَ»؛ خورشید را دیدند، قمر را دیدند، کوکب را دیدند، این‌ها یک فاطر دارند. فاطری که افول در او معنا ندارد. احاطۀ او هیچ کجا ضعیف نمی‌شود. محیط علی الاطلاق است بر جمیع ازمنه، امکنه، نفوس، فوق و تحت و همه این‌ها.

آن روایت دارد که وقتی حضرت موسی علیه السلام در کوه طور بودند، صدا آمد: «إِنِّي أَنَا ٱللَّهُ»[2]، از کدام طرف آمد؟ در آن روایت دارد که از شش جهت بود و لذا، در روایت دیگر دارد یک جایی چهار ملک یا شش ملک به هم رسیدند؛ روایت زیبایی است حتماً مراجعه کنید. به هم رسیدند، به آنی که از بالا آمده بود، گفت: «من این تجیء؟»، گفت: «من عند اللّه تعالی». به دیگری که از پایین آمده بود، گفت: «من این تجیء؟»، گفت: «من عند اللّه تعالی». به آنی که از راست می‌آمد، گفت: از کجا می‌آیی؟؛ گفت: «من عند اللّه تعالی». یعنی پنج-شش ملک، همه «من عند اللّه تعالی» آمدند. خدای متعال محیط بر هر کجا باشد، این‌ها برای او عندیت سریانیه می‌شود؛ پشتوانۀ عندیت سریان مطلقه، احاطۀ ذات است. چون احاطۀ ذاتیه دارد، پس عند است؛ «وَهُوَ مَعَكُمۡ أَيۡنَ مَا كُنتُم»[3]؛ چون به این صورت است، این لوازم را دارد.

 

ارتباط ظاهر و باطن آیات

شاگرد: قرار شد بیشتر از تاویل اعظم صحبت بشود؛ اگر قضیۀ خارجی شمس و قمر اتفاق نیافتاده باشد، باید یک کاری بکنیم.

استاد: ارتباط این‌ها با هم را می‌فرمایید. ببینید بعضی از معانی و تاویلات آیه شریفه هستند که ریخت محتوا طوری است که از هم مستقل هستند. یعنی باید ظاهر را که دیدیم، به یک فضای دیگری در عرض او سیر کنیم. اما خیلی از وقتها هست که وقتی معنای ظاهر را می‌بینیم، می‌توانیم از او به باطن او و معنایی ارفع و ابقی سیر کنیم. در این آیۀ شریفه که گفتیم «کوکب» و … امور ملکوتی باشد که حضرت علیه السلام دیدند و در سیر نفس قدسی حضرت در قوس صعود، برایشان پیش آمد، «شمس» به معنایی که حضرت دیدند، چیست؟ شوخی نیست! یک کتاب هست به‌معنای لبّ اللباب که درس اخلاق علامه طباطبایی رضوان اللّه تعالی علیه است. شاگردشان تقریر کرده بودند. اولین بار هم در آن یادنامه چاپ شد و بعد هم مستقل چاپ شد. به نظرم آن جا دیدم؛ علامه می‌فرمایند: مرحوم آسید احمد کربلائی فرمودند: من در نجف یا در کربلا خوابیده بودم. یک دفعه در خواب دیدم یک کسی من را صدا می‌زند؛ «آسید احمد بلند شو نگاه کن». فرمودند: من بلند شدم و نگاه کردم دیدم یک نور شرق و غرب عالم را گرفته است. تعبیر آسید احمد کربلایی است که کسی ایشان را از خواب بیدار کند و بگویند نگاه کن و نگاه کردم دیدم نوری است که شرق و غرب عالم را پر کرده است.

خب، الآن این عالمی که راه افتاده است و از امثال من فرسنگها فاصله گرفته‌اند، حالاتشان این جور چیزها است، می‌دانیم حالات این علمای بزرگ، قابل قیاس با حالات انبیای اولوا العزم نیست. ایشان می‌گویند: من یک نور دیدم که شرق و غرب عالم را پر کرده بود. خب، حالا حضرت ابراهیم علیه‌السلام بگویند: من خورشید دیدم که «هذا اکبر»! «اکبر» هم یا «اکبر من القمر» است. یک معنای لطیفترش این است که نور قمر از خودش نبود، این شمس است، خودش هم نور می‌دهد. از بطونش از جوهرهاش، از ذاتش، دارد نور تابش می‌شود. به این صورت «اکبر» است. یعنی دیگر بالاتر از این نمی‌شود؛ نورش از خودش، گرمیاش از خودش است. اما «افلت». خب، حضرت چه دیدند؟! در روایت[4] دارد که حضرت ابراهیم علیه السلام، به ملک الموت گفت: شما را ببینم. گفت: شما طاقتش را ندارید. بعد آن جوری که بود ظهور کرد، حضرت غش کردند. یعنی آن تابی که باید در مرحلۀ شعاع ناسوتی ایشان باشد را نداشتند.

حالا در مانحن فیه باید به فضای دیگری برویم یا در همین ظاهر بمانیم؟؛ عرض کردم در اینجا این احتمال هست همین ظاهر را با باطنی که مقصود بود به هم مرتبط باشند. چرا؟؛ به‌خاطر این‌که در روایات شواهدی هست که ظاهر این عالم با باطن ملکوت در ارتباط است. یعنی من که شمس می‌گویم، یعنی این خورشید و خسوف و کسوف و صبح و شب؛ اما انبیاء علیهم‌السلام که یک دیدی دارند که زمان و ازل و ابد را به هم وصل می‌کند، وقتی آنها به شمس نگاه می‌کنند، قبل و بعدش را می‌بینند. این دید، دید الهی به شمس است. نه دید زمانی و مکانی محض. وقتی به این صورت است، مانعی ندارد. در روایت دارد: «إِنَّ مِنْ وَرَاءِ عَيْنِ شَمْسِكُمْ هَذِهِ أَرْبَعِينَ عَيْنَ شَمْسٍ فِيهَا خَلْقٌ كَثِيرٌ»[5]. خب یک معنای عرفی این روایت این است که این خورشید را می‌بینید، بالا و بالاتر بروید؛ در کهکشانها چهل خورشید دیگر هم هست. این بحث‌های امروزی که در نجوم می‌گویند. مانعی هم ندارد. «وراء» یعنی وراء مکانی. اما «وراء» معنوی هم می‌تواند، باشد. این خورشید را می‌بینید، ورای معنوی آن، یعنی عوالم طولی‌ای که این خورشید دارد: «وَإِن مِّن شَيۡءٍ إِلَّا عِندَنَا خَزَآئِنُهُۥ وَمَا نُنَزِّلُهُۥ إِلَّا بِقَدَر مَّعۡلُوم»[6]؛ این شمسی که در اینجا نزول کرده است، «بقدرٍ» نزول کرده است. کسی که خداوند متعال علم قوس صعودش را به او داده است، وقتی به این شمس اشاره می‌کند، آن عظمت همراهش هست. برای او که مشکلی نیست بگوید «هذا». یعنی این و آن چیزی که او می‌بیند، در ارتباط ظاهر و باطن باشند. لذا در مانحن فیه این احتمال دور نیست که فرمایش حضرت علیه السلام، با آن واقعه خارجیه در عرض هم نباشند و در طول هم باشند.

معنای «قوم» در آیۀ «إِنِّي أَرَاكَ وَقَومَكَ فِي ضَلَل مُّبِين» با توجه بر روش اصل موضوعی

شاگرد: اگر معنای معنوی را بگوییم «یا قوم» به چه صورت معنا می‌شود؟

استاد: این هم نکتۀ خوبی است. اصل مطلبش را بارها گفتهام، ولی مطلب بسیار مهمی است. امروزه در قرن بیستم می‌گویند روش «axiomatic» می‌گویند؛ روش اصل موضوعی. روش اصل موضوعی در فهم و تفسیر بسیار کاربرد دارد. تفسیری که جد صاحب جواهر دارند - مرآة الانوار - برای این مقصود ما خیلی جالب است. شما یک روایت ببینید؛ یک روایت برای شما کلید است. یعنی یکی از واژه‌ها در آیه شریفه، ذهن شما را به فضای تاویل می‌برد. درست است که این روایت، این واژه را به فضای تاویل برد، اما آن فضای تاویلی مطابق با عناصر ظاهری قبلی، هر کدام، مناسبت‌هایی دارد. مؤلفه‌های مناسب خودش را دارد. اگر شما روی حساب اصل موضوعی، بگویید آیه شریفه دارد تکامل قوس صعود حضرت ابراهیم علیه السلام را بیان می‌کند و عروج نفس قدسی ایشان را می‌گوید، «قوم» هم مثل امت هستند. «قوم» هم تفسیر انفسی می‌شود، نه تفسیر آفاقی. قوم بیرونی که کنار پدر ایشان بودند، «إِنِّي أَرَاٰكَ وَقَوۡمَكَ فِي ضَلَٰل مُّبِين»، یک قوم آفاقی هستند. اما همین قوم وقتی در سیر ایشان آمد، تفسیر انفسی می‌شود. حالا تفسیر آن چیست؟؛ من نمی‌دانم؛ کلیِ آن را عرض می‌کنم. مطالب خوبی برای «قوم» گفتهاند. یکی از معانی «قوم»، یک نحو اجتماع عازم است. قوم، گروهی هستند که با هم یک هدف را دنبال می‌کنند. صرفاً قبیله نیستند؛ قبیله، نسَب است. قوم، غیر از قبیله است. «وَجَعَلۡنَٰكُمۡ شُعُوبا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُواْ»[7]؛ قبائل نسبی هستند. اما قوم می‌تواند ایدهای باشد. قوم کسانی هستند که «یقومون لامرٍ واحد»؛ برای یک هدف قیام می‌کنند. لذا آنجا هم که «يَٰقَوۡمِ إِنِّي بَرِيٓء مِّمَّا تُشۡرِكُونَ» می‌گوید، معنایی پیدا می‌کند. خود «برائت» و «اشراک» آن، در فضای جدید تغییر می‌کند؛ گاهی معانی سلبی جلالی، برمی‌گردد و جمالی می‌شود. این‌ها خیلی جالب است. یعنی چیزهایی که ما باورمان نمی‌شود در آن فضای جدید و به تناسب آن، می‌بینیم دیگر جلالی معنا ندارد و باید جمالی معنا کنیم.

 

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین

[1]. علامۀ مجلسی، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج ۷۵، ص ۳۸۰.

[2]. القصص، آیۀ ۳۰.

[3]. الحدید، آیۀ ۴.

[4]. علامۀ مجلسی، بحار الأنوار (چاپ:  دارالاحیاء التراث العربي)، ج ۱۲، ص ۷۴:

،غو : في الحديث أنّ إبراهيم عليه السلام لقي ملكا فقال له : من أنت؟ قال : أنا ملك الموت ، فقال : أتستطيع أن تريني الصورة التي تقبض فيها روح المؤمن؟ قال : نعم اعرض عني ، فأعرض عنه فإذا هو شاب حسن الصورة ، حسن الثياب ، حسن الشمائل ، طيب الرائحة ، فقال : ياملك الموت لو لم يلق المؤمن إلا حسن صورتك لكان حسبه ، ثم قال له : هل تستطيع أن تريني الصورة التي تقبض فيها روح الفاجر؟ فقال : لا تطيق ؛ فقال : بلى ، قال : فأعرض عني ، فأعرض عنه ثم التفت إليه فإذا هو رجل أسود ، قائم الشعر ، منتن الرائحة ، أسود الثياب ، يخرج من فيه ومن مناخره النيران والدخان ، فغشي على إبراهيم ثم أفاق وقد عاد ملك الموت إلى حالته الاولى ، فقال : ياملك الموت لو لم يلق الفاجر إلا صورتك هذه لكفته».

[5]. صفار قمی، بصائر الدرجات، ج ۱، ص ۴۹۰.

[6]. الحجر، آیۀ ۲۱.

[7]. الحجرات، آیۀ ۱۳.