احتمال مرجوح در معنای فقره؛

نفی فردِ جنس بودن از خداوند متعال

قبل از این‌که این را بررسی کنیم، مانعی ندارد که لغاتش را بررسی کنیم. لغاتش مبهم نیست. بهتر این است قبل از این‌که بررسی لغوی کنیم، از حیث معنا جلو برویم. وقتی نیاز به معنا شد، لغتش را بررسی کنیم. آنچه که می‌خواهم عرض کنم، این است: این‌که حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «لیس بجنس»، از سیاق عبارت حضرت علیه السلام چه می‌فهمید؟؛ مقصود حضرت علیه السلام در اینجا چیست؟ خدای متعال جنس نیست. یعنی می‌خواهد بگوید آن جنس کلی نیست؟ یا فردی از آن جنس نیست؟ یک وقت است که می‌گوییم خداوند متعال، یک فردی از جنس نیست که «فتعادله الاجناس». مثلاً انسان از یک جنسی است. جنسش انسانیت است. حیوانیت است. «فتعادله الاجناس»؛ چیزهای دیگر هم فردی از جنسی هستند، لذا با هم مشابه می‌شوند. این یک جور بیان است. پس لیس اللّه سبحانه و تعالی فرداً من جنس فتعادله الافراد الاخر من الاجناس الاخر. حضرت علیه السلام می‌خواهند این را بفرمایند؟ لذا در ادامه می‌فرمایند: «و لا من الاشباح»؛ خداوند متعال شبه هم نیست. یعنی یک فردی از اشباح نیست. یک فردی از اشباح نیست که با شبحهای دیگر مثل هم شوند. «و لا کالاشیاء»؛ مثل یک شیء دیگر هم نیست. آیا حضرت علیه السلام می‌خواهند این را بفرمایند؟ یا نه، اگر به این صورت بود که بیان بیشتری می‌خواست. یعنی حضرت علیه السلام نمیفرمودند: «لیس بجنس». بلکه باید بگویند: «فردٌ من الجنس».

معنای راجح؛ نفی جنس از خداوند متعال

در روایت باب بعدی؛ «باب معنى الواحد والتوحيد والموحد»، روایت سوم؛ روایتی است که مکرر از آن صحبت کرده‌ایم. در بحبوحهی جنگ جمل، اعرابی از حضرت علیه السلام پرسید: «أتقول انّ اللّه واحد؟»؛ حاضرید به خداوند بگویید که یکی است؟ حضرت علیه السلام فرمودند: واحد چهار معنا دارد. به دو معنا می‌گوییم خداوند واحد است اما به دو معنا نمی‌گوییم. اولی آن این است: «فأما اللّذان لا يجوزان عليه ، فقول القائل : واحد يقصد به باب الأعداد». دلیلش را هم فرمودند. تا آنجا که در دومی می‌فرمایند: «وقول القائل : هو واحد من الناس ، يريد به النوع من الجنس» اگر بخواهد بگوید که خداوند متعال نوعٌ من الجنس. یک کلیای مشترک بین همهی آن‌ها است، این هم یک جزئی اضافی یا جزئی حقیقی است. این هم «لایجوز علی اللّه». این خوب است. حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «یرید به النوع من الجنس». خُب، اینجا که نمی‌توانند بگویند وقتی گفتیم: «النوع من الجنس» یعنی «لیس بجنس». فردی از جنس است. به خود خدای متعال نمی‌گوییم: «لیس بجنس». لذا با استیناس از این عبارت، در اینجا ذهن سراغ این می‌رود که حضرت علیه السلام می‌خواهند بفرمایند که خدای متعال، خود جنس نیست. نه این‌که فردی از جنس نیست. ولو آن معنا راحت‌تر درک می‌شود.

خُب، آیا معنا دارد بگوییم خداوند متعال جنس نیست؟؛ تازه می‌گویند: «فتعادله الاجناس»، نمی‌گویند: «فتعادله الافراد الاخر من اجناس اخر». بلکه می‌گویند: «فتعادله الاجناس»؛ جنس‌ها برابر او باشند. مگر جنس چیست؟؛ جنس که چیزی نیست. یک کلی است که ذهن آن را انتزاع می‌کند.

سه عالم تجرد عقلی، تجرد مثالی و ماده

خُب، اگر برگردیم و حرف‌هایی که متفکرین زده‌اند را ببینیم، چه بسا خیلی از آن‌ها از همین بیانات گرفته‌اند و تدوین کرده‌اند. در کتاب‌های درسی، ثنائی و ثلاثی هستند. در کتاب‌های حکمت و کلام به این صورت هستند. مثلاً می‌گویند مادی و مجرد. متکلمین می‌گویند: «لامجرد سوی اللّه» و همهی مخلوقات هم مادی هستند. این یک مبنا است. حکمای مشاء، می‌گویند: مجرد داریم و مادی. مادی برای عالم ماده است. مجرد هم یکی خدای متعال است و مجردات دیگر هم هستند. این هم مبنای معروفی است که مشاء دارند.

آنچه که از زمان حکمت اشراق شروع شد و تا به حال هم شما همین را در کلاس می‌بینید؛ جا گرفته است. می‌گویند طبقات عالم ثلاثی است. سهگانه است: عالم تجرد تام، عالم مادیت تام، عالم برزخ. عالم مثال، عالم عقل و عالم ملک و ماده. خیلی از این‌ها بحث شده است. کتاب‌ها و رساله‌ها نوشته شده است. عالم عقل، عالم تجرد تام است؛ کلیات محضه، کلی سعی، مجرداتی که محیط بر زمان و مکان هستند. از ماده و آثار ماده تجرد دارند. اگر یادتان باشد، اصطلاحات کلاسیک آن، همین است. تجرد تام، مجرد از ماده و آثارش است. مادی چیست؟ مغمر در خود ماده و آثار ماده است. صور نوعیه منطبعه هستند. بین این دو چیست؟ تجرد برزخی است. عالم مثال است. عالم مثال، مجرد از ماده است اما نه از آثار ماده. یعنی مجرد از آثار ماده نیست، آثار و خواص ماده را دارد، اما خود ماده را ندارد. خواص آثار چیست؟ شکل، رنگ و … . وقتی شما وارد عالم مثال می‌شوید، می‌بینید میوه رنگ دارند. شکل دارد. طعم دارد، اما باز مادی نیست. مادی نیست، یعنی اگر بماند فاسد نمی‌شود. در دل آن، امکان استعدادی فعال نیست. ماده، هیولا است؛ صورتی که منطبع در هیولا است، در دلش امکان استعدادی است. قابلیت دارد بپوسد. اما یک سیب زیبایی که در قوهی خیالتان تصور می‌کنید، اگر فردا دوباره همین را بیاورید، کهنه نشده است. لازم نبوده که سیب در ذهنتان را در یخچال بگذارید تا کهنه نشود. چون صورت خیالی است؛ تجرد برزخی دارد. تجرد برزخی او مانع از این است که هیولا داشته باشد و تصرم و زمان در آن دخالت کند و بگوییم از دیروز تا امروز کهنه شده است. کهنه نشده است. این تجرد برزخی و مثالی است. مجرد از ماده است؛ مجرد از امکان استعدادی و حرکت جوهری است. ولی مجرد از خواص و آثار ماده نیست. رنگ و شکل دارد.

شدت معنای عین از همزه در ماده‌ی لغوی واحدة

یک شبه داریم با «های هوّز» یک شبح داریم با «حای حطی». این‌ها در اشتقاق کبیر، نزدیک هم هستند. قبلاً هم بحث شده بود. البته اگر این قواعد سر برسد. همهی قواعد اشتقاق کبیر را، علی الفرض جلو می‌رویم. یعنی یک فرضی می‌گیریم تا ببینیم تا کجا سر می‌رسد. یکی از قواعد اشتقاق کبیر این بود: مثلاً هر کجا در کلمه‌ای الف و همزه هست و در کلمهی دیگری، دقیقاً همین‌جا حرف عین است، می‌گفتیم معنا، همان معنا است، ولی یک مقدار غلیظتر. چرا؟؛ چون تلفظ عین با همزه تفاوت داشت. همزه راحت‌تر اداء می‌شود اما عین حرف حلقی است که با غلظت و شدت اداء می‌شود. این‌ها را ابنجنی، در الخصائص، هم دارد. هاء و حاء. های هوز، راحت اداء می‌شود. معانیای هم که افاده می‌کند، سست است؛ هوا؛ هم هاءش، هم واوش و هم الفش کاملاً با مسمی تناسب دارد.

شدت شباهت در حرف «حاء» نسبت به «هاء» در ماده‌ی «شبح» و «شبه»

اما اگر همین هاء به حاء تبدیل شود؛ حاء حطی، حرف حلق است. با شدت اداء می‌شود و با معنای شدیدتر تناسب دارد. حالا پیدا کنید که آیا این قاعده سر می‌رسد یا نمی‌رسد؟ درست است یا نه؟ لغویین گفته‌اند. ابنجنی، در الخصائص، مثال‌های قشنگی می‌زند؛ غسل و غصل. صاد، اطباق دارد؛ نسبت به سین غلظت بیشتری دارد. تفاوتشان را ابنجنی، بیان می‌کرد.

حالا در شبه و شبح، این قاعده هست یا نه؟ نمی‌دانیم. با احتمال جلو می‌رویم. احتمال دارد که آن قاعده در اینجا باشد. شبه، چه معنایی را می رساند؟ دو چیز مثل هم هستند. می‌گوییم: رجل شجاع، مثل اسد است. راست هم می‌گوییم. الرجل الشجاع شبیه بالاسد. فیه الشبه. حالا واقعاً رجل شجاع شبیه اسد است؟ پس چنگالش کجا است؟ دمش کجا است؟ این‌ها که ربطی به هم ندارند. اگر عکسش را به بچه نشان بدهند، می‌گوید این‌ها چه ربطی به هم دارند که می‌گویید این شبیه آن است؟ می‌گوییم در شبه، اندک شباهتی کافی است. آن شجاع است، این هم شجاع است. از شبه، شباهت خیلی زیاد و قوی نخواه. اندک شباهتی کافی است. اما وقتی شبح شد، حالا دیگر اندک شباهتی کافی نیست. شبح الشیء، یشاکله فی الصورة. اگر می‌گویید این شبح یک درخت است، یعنی فقط این نیست که در رنگ سبز مثل آن باشد. نه، شبح، یک شباهت اکید است. لذا در لغت هم هست، هر چه که امتداد دارد، شبح آن امتداد به این معنا است که باید در بُعد، در ابعاد و در شکل باید مثل هم باشند. شبح با ذو الشبح به این صورت هستند. لذا از امام علیه السلام سؤال کرد که شبح چیست؟ فرمودند: «ظل الشیء». چه تعبیر زیبایی است! سایه شبح است. سایه با رجل شجاع و اسد خیلی فرق دارد. کاملاً شکل و قواره و خصوصیات ذو الظل را نشان می‌دهد. حالا این درست هست یا نه؟ بنده فقط احتمالات را بیان می‌کنم.

تقسیم‌بندی حروف از روی مخرج اداء و صفت صوتی

شاگرد: در فارسی تلفظ هاء ثقیل نیست. ولی در قواعد تجویدی از آخر حلق اداء می‌شود و حاء از ابتدای حلق اداء می‌شود. پس چون هاء جلوتر از حاء است، باید قوتش هم بیشتر باشد.

استاد: ببینید حروف دو جور تقسیم‌بندی دارند. بلکه چندجور. الآن دوجورش مقصود من است. یکی تقسیم‌بندی مکانی است؛ نسبت به جهاز تکلم. یکی هم تقسیم‌بندی وصفی صفاتی است. آنچه که اهل تجوید تقسیم‌بندی می‌کنند یک تقسیم‌بندیاش این است.

شاگرد۲: در تجوید هم به همین صورت تقسیم‌بندی می‌کنند. هاء و همزه ابتدای حلق است. حاء و عین وسط حلق است. غین آخر است.

استاد: این‌طور نیست. از چیزهایی که جلوتر گفتهام، این بود: وقتی کوچک بودیم، اساتیدی که می‌خواستند تجوید یاد بدهند، وقتی می‌خواستند همزه یا هاء را بگویند، می‌گفتند: «من اقصی الحلق». یعنی آن ته ته و از پایین شکم. لذا استاد می‌گفت: اگر می‌خواهید ببینید همزه را خوب می‌گویید یا نه، روی نافتان دست بگذارید. وقتی همزه را می‌گویید، باید ناف تکان بخورد. این را اساتید می‌گفتند. بعداً هم یک وسواسی می‌شد! بعد می‌گفتند: «اهدنا» را که می‌گویی باید در «أ» ناف تکان بخورد. مدام تکرار می‌شد به‌خاطر این‌که خوب اداء نمی‌شد! خُب، این‌ها چه حرفی است؟! باعث وسواس می‌شود، عجایب در کار می‌رود.

شاگرد: حروف غنه … .

استاد: دو حرف اول «اهدنا»، هیچ ربطی به غنه ندارد. چون مخرج این دو اقصی الحلق است. غنه برای خیشوم است. مکانا از هم فاصله دارند.

بنابراین دو جور تقسیم‌بندی است. تقسیم‌بندی مکانی اصلاً ربطی به تقسیم‌بندی اوصاف ندارد. از اقصی الحلق شروع می‌شود. اول همزه است، بعد هاء است، مرحلهی بعدی حاء و غین … .

شاگرد:

«يَا جَابِرُ إِنَّ اللّه أَوَّلَ مَا خَلَقَ خَلَقَ مُحَمَّداً ص وَ عِتْرَتَهُ اَلْهُدَاةَ اَلْمُهْتَدِينَ فَكَانُوا أَشْبَاحَ نُورٍ بَيْنَ يَدَيِ اللّه قُلْتُ: وَ مَا اَلْأَشْبَاحُ؟ قَالَ: ظِلُّ اَلنُّورِ أَبْدَانٌ نُورَانِيَّةٌ بِلاَ أَرْوَاحٍ وَ كَانَ مُؤَيَّداً بِرُوحٍ وَاحِدَةٍ وَ هِيَ رُوحُ اَلْقُدُسِ …»[1].

استاد: خیلی است! ابدانی بودند؛ چهارده بدن بودند، ولی روحشان یکی بود. نه چهارده بدن و چهارده روح. این روایت خیلی زیبا است. بعد هم اشباح بودند. اشباح طوری است که می‌تواند این خصوصیت را افاده کند.

بنابراین، این مطلب مهمی بود. تقسیم‌بندی حروف از حیث اوصاف صوت، فرق می‌کند با تقسیم‌بندی آن‌ها از لحاظ مکان خروج صوت. وقتی شما می‌گویید یک لفظ نبر دارد، یا غنه دارد، این‌ها به مکان مربوط است. اطباق و استعلاء باز به مکان مربوط می‌شود.

شاگرد: خلاصه می‌خواهید بفرمایید که شبح، غلظت صفتی دارد.

استاد: بله؛ اساساً وقتی هاء را در صفات تقسیم‌بندی می‌کنند، وقتی تفاوت هاء و حاء را ببینید، می‌بینید وقتی متکلم از آن حیث خصوصیات ایجاد صوت، اعمال نیرو کند، ولو عرب است و برایش عادی است؛ یعنی به‌راحتی حاء را می‌گوید، ولی مزاج او نسبت به اداء هاء، در ادای حاء، نیروی بیشتری را صرف می‌کند. از حیث ماهیچههایی که می‌خواهد صوت را تولید کند. به آن فرمنت (Formant) گفته می‌شود؛ درجهی فشاری است که هر حرفی دارد. مشخص اصلی هر حرفی، فرمنت آن است. فرمنت در قرن بیستم، برای بشر از حیث زبان شناسی، کشف شد. اگر این فرمنت کشف نشده بود، زبان ماشین و تشخیص زبان ممکن نبود. وقتی فرمنت پیدا شد، الآن می‌توانند زبان‌های کامپیوتری را تشخیص بدهند و هم ایجاد کنند. وقتی فرمنت هاء را نگاه می‌کنید، با فرمنت حاء تفاوت می‌کند. درجهی شدت و نیرویی بود که برای تلفظ به کار می‌برد. قبلا دربارهی این مساله، در مباحثهی لغت، مفصل صحبت شد. بنابراین این جهت منافاتی ندارد که از اقصی الحلق اداء می‌شود اما زوری که جهاز نطق برای تولید آن می‌زند، بسیار پایین‌تر است. کم‌تر نیرو مصرف می‌کند، نسبت به نیرویی که جهاز نطق مصرف می‌کند تا هاء را ایجاد کند. بنابراین شبح و شبه این است.


[1]. شيخ كليني، الکافي (چاپ الإسلامیة)، ج ۱، ص ۴۴۲.