رفتن به محتوای اصلی

فصل دوم: امکان ارتباط بندگان با خداوند

[- این که بعضی می گویند: ما با خود خدا ارتباط نداریم درست نیست؟[1]

ابداً درست نیست، اصلاً امام صادق علیه السلام در تحف العقول می فرمایند که اگر درِ خانه خدا بروی به اسم او، مُشرکی[2]، درِ خانه خودِ خدا می‌روی.

- خودِ ما هم واقعاً وقتی می گوییم: خدا، یعنی همان هویت.

بله،وقتی دعا می کنید می گویید: خدایا حاجت مرا برآورده بکن. آیا سراغ صفت رفتید؟ سراغ مقام واحدیت رفتید؟ اصلاً این حرف ها نیست، می روید سراغ خودش، کلمۀ  خودش یعنی ذاتش، شما در رابطه هایتان سراغ ذات می روید امّا ذاتی را که اینجا می گویید، آنجا سوغات نبرید، اگر ذات را سوغات ببرید و بگویید: من سراغ ذاتِ سوغات برده می‌روم، اشتباه کردید. ما مقصودی داریم که می گوییم: خودش، «إیاک نعبد» یعنی شما ذات را هرگز در مرتبه دیگر نبرید.

مثال دیگری که من عرض می کردم که شما پیش یک مرجع تقلید می روید که از او سؤال بکنید، می گویید: من رفتم از خودِ مرجع سؤال پرسیدم. می گویند: خودِ خودش؟ می گویید: بله خودِ خودش، از خودش پرسیدم. می گویند: نه، اتفاقاً از آن فقاهتش سؤال کردی. می گویید: بابا این حرف ها را دور بینداز، من از خودش پرسیدم یعنی وقتی از او می پرسیدم چه کسی بود که محور بود؟ خودش بود، اگر علمی هم داشت شأن او بود نه اینکه محور مُسائله من با او علمش بود و ذاتش فرع بود، می بینید چقدر ظریف است! محور رابطه، ذات است؛ اوصاف هم می شود علمیّت او. [3]]

ارتباط با ذات خداوند؟

 [-آیا  با ذات ارتباط داریم؟[4]

بحث را کلاسیک نکنیم. ذات یعنی خود خداوند. یعنی وقتی می‌گویید: «ایّاک»، با اسم خدا نمی‌گویید: «ک». بلکه با خود خداوند متعال حرف می‌زنید. ذات یعنی خود. چه کسی است در این تردید بکند که وقتی «ایّاک» می‌گویید، دارید به خود خداوند عرض می‌کنید؟! بنابراین ارتباط وجودی یک چیز است. این دستور دین است. اول می‌گویند: بگو: «اللّه ‌اکبر»، این موتور را خاموش کن و بعد بگو «ایّاک». اگر با موتور توصیف، «ایّاک» بگویی، اشتباه کرده‌ای.در تحف العقول هم بود؛ حضرت فرمودند: اگر به این نحو وصف کنید، «فقد اشرکت».

-مخاطب «ک» ذات غیبی نیست؟

«ک» غایب است؟! اگر غایب باشد که به «ک» خطاب نمی‌کند. می‌گفتیم: «شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَآ إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ[5]».

- پس خطاب به مقام لااسمی و لارسمی نیست، به تعیّناتی است که پایین‌تر است.

آن مقام، مقامی است که وقتی بخواهیم به آن جا برویم و خطاب کنیم، اصلاً وجودمان محو می‌شود. مخاطِب و مخاطَب در فضایی است که الآن او را خدا خلق کرده است.

- بدتر شد. هر جا که محو نمی‌شود، خطاب آن جا است. یعنی باید جایی باشد که تعین من هم باشد تا خطاب کنم.

مرحوم آسید احمد کربلایی که عبارت صحیفه را آوردند[6]، این بود:«سقطت‏ الأشياء دون بلوغ أمده[7]»، یک جایی می‌روید که اشیاء محو می‌شوند. نه این‌که وجودشان محو شود، فرض­شان محو می‌شود. خیلی تفاوت است! «سقطت الاشیاء» یعنی جایی می‌روید که می‌بینید اشیاء محو می‌شوند؛ یعنی دیگر وجودشان محو شد! خیر، جایی می‌رسید که اصلاً فرضِ ثانی نیست. «ما لا ثانی له» یعنی «لا ثانی له فرضاً». شما خودتان که الآن طبیعت را گفتید، قشنگ تصور کردید که «صرف الشیء لایتثنی و لایتکرر». الآن تصور خوبی از آن دارید. این‌که می‌گویید: «لایتثنی» یعنی دو ندارد؟ یا اگر خوب تلطیف کنید، یعنی اصلاً دو، فرض ندارد؟

- دو، فرض ندارد.

احسنت. ببینید اگر صرافت را خوب تصور کنید، می‌گویید: «لایتثنی ولو بالفرض». نه «لایتثنی بالوجود». اصلاً ریختش طوری است که اگر درکش کردید، نمی‌شود برای آن، دو فرض کنید. آنجا هم همین‌طور است. یعنی مقام هویت غیبیه، فرض ندارد که بگویم من و تو. آن­جا «سقطت الاشیاء». «کنت کنزا مخفیا[8]». یک کنز مخفی‌ای است که تا خلقی صورت نگیرد، احدی به آن­جا راه ندارد، ولو به فرضش. اگر می‌خواهید بگویید خطاب برای آن­جا است، نه، برای آن­جا نیست. «وبالـنقطـة تمیّز الـعابد عن الـمعبود[9]». عابد و معبود، فضای خاص خودش هست و اسمائش.[10]]


[1] سؤال یکی از دوستان حاضر در جلسه درس

[2] باب المعبود در کتاب التوحید اصول کافی:

1- علي بن إبراهيم عن محمد بن عيسى بن عبيد عن الحسن بن محبوب عن ابن رئاب و عن غير واحد عن أبي عبد الله ع قال: من عبد الله بالتوهم فقد كفر و من عبد الاسم دون المعنى فقد كفر و من عبد الاسم و المعنى فقد أشرك و من عبد المعنى بإيقاع الأسماء عليه بصفاته التي وصف بها نفسه فعقد عليه قلبه و نطق به لسانه في سرائره و علانيته ‏فأولئك أصحاب أمير المؤمنين ع حقا و في حديث آخر أولئك هم المؤمنون حقا*.

2- علي بن إبراهيم عن أبيه عن النضر بن سويد عن هشام بن الحكم‏ أنه سأل أبا عبد الله ع عن أسماء الله و اشتقاقها الله مما هو مشتق قال فقال لي يا هشام الله مشتق من إله و الإله يقتضي مألوها و الاسم غير المسمى فمن عبد الاسم دون المعنى فقد كفر و لم يعبد شيئا و من عبد الاسم و المعنى فقد كفر و عبد اثنين و من عبد المعنى دون الاسم فذاك التوحيد أ فهمت يا هشام قال فقلت زدني قال إن لله تسعة و تسعين اسما فلو كان الاسم هو المسمى لكان كل اسم منها إلها و لكن الله معنى يدل عليه بهذه الأسماء و كلها غيره يا هشام الخبز اسم للمأكول و الماء اسم للمشروب و الثوب اسم للملبوس و النار اسم للمحرق أ فهمت يا هشام فهما تدفع به و تناضل به‏أعداءنا و المتخذين‏ مع الله جل و عز غيره قلت نعم قال فقال نفعك الله به و ثبتك يا هشام قال هشام فو الله ما قهرني أحد في التوحيد حتى قمت مقامي هذا.

3- علي بن إبراهيم عن العباس بن معروف عن عبد الرحمن بن أبي نجران قال: كتبت إلى أبي جعفر ع أو قلت له جعلني الله فداك نعبد الرحمن الرحيم الواحد الأحد الصمد قال فقال إن من عبد الاسم دون المسمى بالأسماء أشرك و كفر و جحد و لم يعبد شيئا بل اعبد الله الواحد الأحد الصمد المسمى بهذه الأسماء دون الأسماء إن الأسماء صفات وصف بها نفسه.( الكافي (ط - الإسلامية) ؛ ج‏1 ؛ ص87-۸۸)

[3] ده جلسه حکمت و عرفان شیعی، جلسه نهم

[4] سؤال یکی از دوستان حاضر در جلسه درس

[5] سورة آل عمران، آیه ۱۸

[6] مكتوب اوّل مرحوم سيّد در علّت عدم وصول عقل وجود به كمال عزّت ضرت حقّ تعالى‏

مكتوب أوّل مرحوم سيّد (ره)

غرض از اين شعر، اقامه برهان است بر عدم بلوغ عقل به آن مقام شامخ- جلّ و علا- به طريق لِم كه استدلال از علّت به معلول باشد. چه در محلّ خود مقرّر است كه: وجود أشياء در علم حقّ مقدّم است بر وجود آنها در خارج، بلكه از مبادى وجود آنهاست در خارج. و معلوم است كه: وجود علمى اشياء به اضافه اشراقيّه علميّه حقّ است- جلَّ و عَلا- و معلوم است كه: عدم علّت، علّتِ عدم معلول است. و حاصل معنى شعر آن است كه: او جَلَّ و عَلَا در مقام عزّ شامخ، غير خود را نبيند؛ و ادراك ننمايد؛ و از خود خارج نشود، كه اين علّت عدم أشياء است در آن مقام منيع. پس چگونه عقل فضلًا عن غيره، تواند به آن مقام منيع برسد، و حال آنكه فناء و اضمحلال آنها قبل از وصول به آن مقام خواهد بود؟

قال علىّ بن الحسين عليهما السّلام:

وَ اسْتَعْلَى مُلْكُكَ عُلُوًّا، سَقَطَتِ‏ الاشْيَاءُ دُونَ بُلُوغِ أَمَدِهِ، وَ لَا يَبْلُغُ أدْنَى مَا اسْتَأْثَرْتَ بِهِ مِنْ ذَلِكَ أَقْصَى نَعْتِ النّاعِتِينَ. ضَلَّتْ فِيكَ الصِّفَاتُ! وَ تَفَسَّخَتْ دُونَكَ النُّعُوتُ؛ وَ حَارَتْ فِى كِبْرِيائِكَ لَطَائِف الاوْهَامِ. [1] فَلَا يُدْرِكُهُ وَ لَا يَراهُ إلَّا هُوَ، وَ لَا يَعْلَمُ مَا هُوَ إلَّا هُو.

لطيفه مطلب چنان است كه معروض شد. ولى بار خدايا لَبَّيْك و سَعْدَيْك. اگر جان گيرنده تو باشى؛ آن كس كه جان ندهد كيست؟! ما هم با تو مى‏خواهيم ترا بشناسيم! و با تو مى‏خواهيم ترا ببينيم!

پس بيننده تو غير تو نخواهد بود، و شناسنده تو غير تو نخواهد بود. بِكَ عَرَفُتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيْكَ، وَ دَعَوْتَنى إلَيْكَ؛ وَ لَوْ لَا أَنتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنتَ.! [1]

الجانى أحمد الموسوى الحائرى‏

______________________________
[1] دعاى سى و دوّم از صحيفه كامله سجّاديّه.

[1] از فقرات دعاى حضرت سجّاد عليه السّلام بنا به روايت أبو حمزه ثمالى كه حضرت در شبهاى ماه رمضان پس از بيدارى شب را تماماً به نماز مى‏خوانده‏اند. (مصباح شيخ طوسى ص 402).( توحيد علمى و عينى ؛ ص55-۵۶)

[7] (1) اللهم يا ذا الملك المتأبد بالخلود (2) و السلطان الممتنع بغير جنود و لا أعوان. (3) و العز الباقي على مر الدهور و خوالي الأعوام و مواضي الأزمان و الأيام (4) عز سلطانك عزا لا حد له بأولية، و لا منتهى له بآخرية (5) و استعلى ملكك علوا سقطت‏ الأشياء دون بلوغ أمده (6) و لا يبلغ أدنى ما استأثرت به من ذلك أقصى نعت الناعتين.  (7) ضلت فيك الصفات، و تفسخت دونك النعوت، و حارت في كبريائك لطائف الأوهام (8) كذلك أنت الله الأول في أوليتك، و على ذلك أنت دائم لا تزول‏( الصحيفة السجادية ؛ ص146-۱۴۷)

[8] دليل ذلك من القدسيات، قوله: «كنت كنزا مخفيا فأحببت أن أعرف، فخلقت الخلق لأعرف»( مشارق أنوار اليقين في أسرار أمير المؤمنين عليه السلام ؛ ص41)

[9] بسم بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميز العابد من المعبود(الفتوحات المكية(اربع مجلدات) ؛ ج‏1 ؛ ص102)

تقتضيه حقيقة العبودة و العبوديّة-، چنان كه شيخ اكمل محيى الدين- رضى اللّه عنه- فرموده است كه: «بالباء ظهر الوجود» اى بالمتعيّن ظهر المطلق «و بالنقطة تميّز العابد من المعبود» يعنى بمقتضى حقيقة العبودة، و بانّ ماهيّة العبد غير وجوده(مشارق الدرارى شرح تائيه ابن فارض ؛ متن‏كتاب ؛ ص257)

و كذلك (أشار الى هذا الباء) الشيخ (ابن العربي) بقوله: «بالباء ظهر الوجود، و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود.» فالألف حينئذ يكون بازاء الذات و الحضرة الاحدية، و الباء (يكون) بازاء الموجود الأوّل و الحضرة الواحدية، و الباقي (من حروف المعجم يكون) على الترتيب المعلوم.( المقدمات من كتاب نص النصوص ؛ ص151)

 (692) «الحمد للَّه الذي أبدع بكمال ابداعه، و اخترع بحسن اختراعه، بمقتضى علمه السابق و فيضه الأقدس، حروف الأعيان و الماهيات، و مفردات الحقائق و الذوات. و جعل منها «الالف المجرّد»، الذي هو مصدر الكل، بمثابة ذاته المجرّد الذي هو موجد الكل. و جعل «الباء المقيّد» الذي هو اوّل الحروف بعد الالف، بمثابة التعيّن الاوّل الذي هو اوّل الوجود المقيّد بعد (الوجود) المطلق. و جعل الباقي منها بمثابة باقى الحروف، على الترتيب الوجودي المعلوم. و أخبر عنها، من لسان الباء و مظهره، بهذه العبارة: بالباء ظهر الوجود، و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود.( المقدمات من كتاب نص النصوص ؛ ص311)

 (1163) و بالجملة، أسرار (البسملة) ليست بقابلة للتقرير و التحرير. و من هذا المقام قيل «ظهر الوجود من باء بسم اللَّه الرحمن الرحيم». و قيل «بالباء ظهر الوجود و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود». و قال أمير المؤمنين- عليه السلام «و اللَّه! لو شئت لأوقرت سبعين بعيرا من (شرح) باء بسم اللَّه الرحمن الرحيم». و قال أيضا «أنا النقطة تحت الباء» لانّه كنقطة بالنسبة الى التعيّن الاوّل الذي هو النور الحقيقىّ المحمّدىّ، لقوله «أوّل ما خلق اللَّه نورى المسمّى بالرحيم» و لقوله «أنا و علىّ من نور واحد».( جامع الأسرار و منبع الأنوار ؛ المتن ؛ ص563)

و ما قال العارف: بالباء ظهر الوجود، و بالنقطة تميّز العابد عن المعبود(تفسير المحيط الأعظم ؛ ج‏1 ؛ ص211)

[10] شرح توحید صدوق، مورخ 29/8/1398