وجود؛ برگرفته از نسبت
ایشان [در مقاله پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم] توضیح میدهند که انسان این مفهوم را از نسبت قضیه میگیرد[1].
[1] ريشههاى نخستين ادراكات و علمهاى حصولى
در نخستين بار كه چشم ما بر اندام جهان خارج افتاد و البته اين سخن به عنوان مثال گفته مىشود وگرنه پيش از اين مرحله مراحل زيادى از حس و بهويژه از راه لمس پيمودهايم- و تا اندازهاى خواص مختلف اجسام را يافتيم، فرض كنيم يك سياهى و يك سفيدى ديديم (سياهى و سفيدى براى مثال اخذ شده و غرض دو خاصه حقيقى از خواص محسوسه اجسام است) مثلًا اول سياهى را كه با حركت ابصار به آن رسيده بوديم و پس از آن سفيدى را ادراك كنيم و البته هنگامى كه سياهى را ادراك كرديم معناى آن را با تجريد از حس ادراك نموده يعنى پيش خود بايگانى و ضبط كرده و پس از آن به ادراك سفيدى پرداختيم. و هنگامى كه با حركت دومى به سفيدى رسيديم هنگامى است كه سياهى را داريم همين كه به سفيدى رسيديم سياهى را در آنجا نخواهيم يافت. و معلوم دومى را چون به جايى كه اولى را برده بوديم ببريم، مشاهده مىكنيم كه دومى روى اولى نمىخوابد، چنان كه اولى روى خودش مىخوابيد و مىخوابد. يعنى مىبينيم سياهى با سياهى به نحوى است و نسبتى دارد كه آن نسبت را ميان سفيدى و سياهى نمىيابيم و در نتيجه آنچه به دست ما آمد يك حملى است- اين سياهى اين سياهى است- و يك عدمالحمل يعنى ذهن نسبتى كه ميان سياهى و سياهى بود، ميان سياهى و سفيدى نمىيابد و به عبارت ديگر ميان سياهى و سياهى حكم ايجاد كرده و نسبتى درست مىكند، ولى ميان سفيدى و سياهى كارى انجام نمىدهد و چون خود را در اولين مرتبه يا پس از تكرر حكم اثباتى نسبتساز و حكم درست كن مىبيند كار انجام ندادن «عدم الفعل» خود را كار پنداشته و نبودن نسبت اثباتى ميان سفيدى و سياهى را يك نسبت ديگر مغاير با نسبت اثباتى مىانديشد و در اين حال يك نسبت پندارى به نام «نيست» در برابر نسبت خارجى «است» پيدا مىشود و مقارن اينحال دو قضيه درست شده «اين سياهى، اين سياهى است» و «اين سفيدى اين سياهى نيست» و حقيقت قضيه نخستين اين است كه قوه مدركه ميان «موضوع» و «محمول» كارى انجام داده به نام حكم «اين او است» و حقيقت قضيه دومى اين است كه ميان موضوع و محمول كارى انجام نداده، ولى اين تهيدست ماندن و كار انجام ندادن را براى خود كار پنداشته و آن را در برابر كار نخستين كار دومى قرار داده- «نيست» در برابر «است»- و چنان كه قوه نامبرده كار خود را كه حكم است با يك صورت ذهنى «اين اوست» حكايت مىكرد، فقدان كار را نيز به مناسبت اين كه در جاى كار نشسته صورتى براى آن ساخته و حكايت كند، ولى اضطراراً دومى را- چون به انديشه اولى ساخته شده- به اولى نسبت مىدهد «نيست/نه است» (در مقالههاى گذشته گفتيم كه هر خطا و امر اعتبارى تا مضاف به سوى صحيح و حقيقت نشود، درست نمىشود).
پس از درست شدن اين دو مفهوم «است- نيست» هنگامى كه قوه مدركه خاصه نسبت را كه قيام به طرفين است مشاهده مىكند در قضيه سالبه «مانند اين سفيدى آن سياهى نيست» نسبت سلب را به طرفين قضيه مىدهد و بهوسيله همين كار هر يك از طرفين از آن يكى جدا شده و همديگر را طرد مىكنند و از همينجا معناى كثرت نسبى «يا عدد» را مىيابد، چنان كه در «قضيه موجبه» چون طرفين را از اين معنا «كثرت يا عدد» تهى مىيابد، با اين حال نام «وحدت» مىدهد و از اين جا روشن خواهد بود كه «كثرت» معنايى است سلبى و «وحدت» سلب سلب است، ولى چون اين سلب سلب منطبق به نسبت ايجابى «است» مىباشد نسبت وحدت با نسبت ايجاب در مصداق يكى خواهد بود.
در اين كار و كوشش ذهنى، شش مفهوم به دست ما آمد:
۱- مفهوم سياهى.
۲- مفهوم سفيدى.
۳- است.
۴- نيست.
۵- كثرت نسبى.
۶- وحدت نسبى.( اصول فلسفه رئاليسم ؛ ص83-٨۵ و در کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج٢، ص ۴٨-۵۶)
بدون نظر