رفتن به محتوای اصلی

قرینه داخلیه آیه ولایت بر امیرالمؤمنین علیه السلامقرینه داخلیه آیه ولایت بر امیرالمؤمنین علیه السلام

شاگرد: از چهار حرفی که حضرت علیه السلام فرمودند، دو مورد از آن‌ها یک گزاره است؛ «فلا إله إلا اللّه وحده لا شريك له باقيا و الثانية محمد رسول اللّه مخلصا»، اما دو تای بعدی، گویا به شیء خارجی اشاره دارد؛ می‌گویند: «نحن اهل البیت و شیعتنا». این رابطه به چه صورت تفسیر می‌شود؟ رابطه میان حرف بودن با کلمة اللّه بودن چیست؟ یعنی منظور این است که این چهار عنوان، کلمة اللّه هستند؟ ما مصداق کلمة اللّه هستیم؟ شیعیان ما مصداق کلمة اللّه هستند؟

استاد: فرمایش شما، خیلی سؤال مناسبی است. من نسبتاً ظن قوی دارم که وقتی راجع به حرف صحبت می­شد – در این مباحثه یا در مباحثه قرائات- راجع به این‌که حرف چند اطلاق دارد، بحث شده است. اگر شما روایات را ببینید، حرف بر مفاد هم اطلاق شده است؛ همان‌طوری که کلمه هم [بر مفاد] اطلاق شده است: «کلمة لا اله الّا الله حصنی»، ببینید یک جمله است اما یک کلمه اطلاق شده است. همین جور حرف بر یک عنصر معرفتی اطلاق شده است: «التوحید حرفٌ». لذا آن­جا باید سراغش بروید. اگر ما به یک مفاد حرف گفتیم، مانعی ندارد که به بعداً حضرت علیه السلام بگویند که چهار حرفی که در زمین ظاهر شده است، خدای متعال که یعنی توحید او، پیامبر خدا که یعنی اصل رسالت که عنصر معرفتی است، ما اهل البیت که یعنی ولایت و شیعیان ما که یعنی متولین. در آن آیۀ شریفه دارد؛ خیلی جالب است! اگر دو آیه را در کنار هم معنا کنید؛ امروز اهل‌سنت همه می‌گویند که مربوط به همه مؤمنین است، ولایت ایمانی است و حال آن‌که خودشان مفصل روایات دارند که آیه شریفه – آیة الولایة- در سورۀ مبارکۀ مائده، «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ وَرَسُولُهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ»[1]…؛ آن‌ها می‌گویند همه مؤمنین ولیّ یک دیگر هستند. یک ولایت عمومی است و حال آن‌که خودشان چقدر روایت دارند که حضرت امیرمومنان علیه السلام، به انگشترشان تصدق کردند؛ «وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ». شما کافی است در کتب اهل‌سنت نگاهی بیاندازید تا ببینید که این آیۀ ولایت، برای چیست. حتی به گمانم در تفسیر شوکانی – نیل الاوطار- هست؛ خب، چون تقریباً شوکانی میل حسابی به محمد بن عبد الوهاب دارد و عرق سلفی­گری در کلماتش هست، تفسیرش را خیلی ترویج می‌کنند و مدافعش هستند. با این‌که زیدی بوده است، اما او را سلفی می‌دانند. خیلی وقت قبل دیدم که می‌گویند تفسیر او خوب است، الّا دو جای آن. یکی از آن دو جا، همینی است که ذیل این آیه می‌گوید که این آیه، برای تصدق بوده است. این جور در حافظه­ام مانده است. در حالی خودشان پانزده طریق روایت نقل می‌کنند در این مورد که خود حضرت امیر علیه السلام این صدقه را دادند.

حالا دنبالۀ آیه را نگاه کنید؛ خود آیه دارد، می‌گوید که حرف اهل­سنت راجع به این آیه غلط است. یعنی حرف­شان که می­گویند: «ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ»، یعنی همه مؤمنین! همه کسانی که این کارها را می‌کنند.

خود آیه جواب می‌دهد؛ دنباله­اش «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ فَإِنَّ حِزۡبَ ٱللَّهِ هُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ»[2] است. اگر خودشان بودند که به دنباله آیه نیازی نبود. اول گفت: «ولیکم» این‌ها هستند، بعد گفت حالا این‌ها به تولی نیاز دارند. خدا و پیامبرش و «ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَيُؤۡتُونَ ٱلزَّكَوٰةَ وَهُمۡ رَٰكِعُونَ» متولی می‌خواهند. لذا فرمود: «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ». «وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ» را نمی‌اندازد. فقط نمی­فرماید: «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ»، دقیقاً «وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ» که قبلاً گفته بود در این آیه تکرار می‌شود. «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ»؛ خب، متولی با ولی یکی هستند؟! دو تا هستند. «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ»؛ در کنار «اللّه»، «ولیّکم» است. حالا «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ» می‌گوید. متولی با «اللّه» یکی نیستند. «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ»؛ متولی با رسول که ولی است، یکی است یا نه؟ دو تا هستند. پس این­جا هم «والذین آمنوا» در «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ وَرَسُولَهُۥ وَٱلَّذِينَ ءَامَنُواْ»، غیر از متولی است. متولی، حزب اللّه می‌شوند کسانی می‌شوند که وظیفۀ آن­ها این است که سراغ «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ ٱللَّهُ» بروند. خیلی روشن است. با همین بیان ساده، «متولی» با «ولی»ای که در آیه قبل بوده است، دو تا می­شود. پس نمی‌شود همه مؤمنین بین خودشان «بعضهم اولیاء بعض» باشند. لسان آیه کاملاً روشن است.

خب، داشتم این را عرض می‌کردم که حضرت علیه السلام چهار کلمه فرمودند؛ پس توحید، رسالت، ولایت و تولی شد: «وَمَن يَتَوَلَّ ٱللَّهَ و رسوله». لذا شیعیان ما درست است که یک عین خارجی هستند، اما وقتی در حدیث این عین خارجی به‌عنوان «حرفٌ من حروف المعرفة» می‌آید، تولی می‌شود. اهل البیت علیهم السلام هم ولایت­شان می‌شود. خود حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله هم می‌شود رسالت­شان، خدای متعال هم الوهیت و توحید می‌شود. حالا چرا حرف گفته شده است؟ بحث مفصل­تری نیاز دارد که [اگر بخواهیم وارد آن شویم] از بحث خودمان فاصله می‌گیریم.

شاگرد: ممکن است خود عین خارجی شیعه، نماد تحقق تکوینی یک حرف باشد؟

استاد: مانعی ندارد.

شاگرد: آن وقت این سؤال پیش می‌آید که من باید به این التفات داشته باشم یا خیر؟ چون خیلی از ما شیعیان درکی نداریم که یکی از حروف این احرف اربعة هستیم.

استاد: وقتی مباحثۀ سورۀ مبارکۀ «ق» شروع شد، ذیل حرف ق، چندین جلسه از این‌ها صحبت شد. عرض ما این شد که خود حروف انواع و اقسامی دارند. یکی از انواع مهم حروف، حروف عینی است که بسائط اصلی اولیه هستند. هر کدام از این‌ها به‌عنوان نظر توحدی بسیط حساب می‌شود. شما می‌گفتید وجود بسیط است، بعد می‌گفتید: زید موجود است. در کلاس‌ها بود که می‌گفتید وجود زید بسیط است. این تحلیل خیلی ظریفی نیاز داشت که وجود زید را می‌گفتید بسیط است. این­جا هم همین‌طور است؛ هر گاه شما به‌عنوان یک عنصر و اصل و اسطقس به یک چیز نگاه می‌کنید و معرف وجود شناسی آن و جهت معرفت‌شناختی آن را در نظر می‌گیرید، می‌توانید به آن حرف بگویید. حرف هم حرف عینی می‌شود، و هم حرف عقلی و معرفتی و ذهنی و لفظی و کتبی می‌شود. همه این‌ها می‌تواند در آن مطلب باشد. این خیلی مطلب مهمی است؛ حضرت علیه السلام فرمودند: «ما من حرف الّا و هو اسم من اسماء اللّه». یعنی ما که می‌گوییم الف و باء و جیم، هر حرفش خودش یک اسم است. در همین کتاب توحید هست.

این اندازه‌ای که در ذهنم بود؛ مروری از حدیث کافی بود که تقریباً علم حاصل می‌شود که یکی است.

شاگرد: چرا علم حاصل می‌شود؟؛ محتوا که یکی نبود.

فرایند اعجازگونه حدیث غدیر؛ پاسخی به انکار تواتر حدیث توسط قوشچی

استاد: ببینید یعقوب بن جعفر راوی است. عبارتی که در این­جا هست «و هم یکلم» است. یعنی مناظره بود و مکالمه بود. «فقال له فی بعض ما ناظره»؛ یعنی مناظره بود. چه قرینه روشن‌تر از این‌که آن مناظره‌ای که با طول و تفسیر در کافی آمده همین باشد. این‌ها خیلی به ذهن قوی می‌آید.

شاگرد۲: حدیث چهارم هم مشابه همین است.

استاد: بله؛ چیزهایی که یادم می‌آید را عرض می‌کنم. از چیزهای خیلی مهم است؛ یک جور بعضی از حرف‌ها برای کسانی که در فضای تحقیق هستند، جز این نیست که دل­شان درد می‌آید. یکی از مسائلی که باعث می‌شود دل کسی که در فضا است درد بیاید، همین است؛ من از زمانی‌که کشف المراد و شرح تجرید می خوانیدم، یک خاطره دارم. همین جواب قوشچی به خواجه بود. خب، قوشچی یک سنی است که شرح تجرید نوشته است. اولین شرح تجرید برای علامه حلی بوده است که شاگرد خود خواجه بوده. دومی برای بغدادی بود که سنی بود. سومی هم برای قوشچی بود که باز سنی است. چهارمی آن شوارق است که برای عبدالرزاق شیعی است که داماد آخوند بوده است. شرح­های کشف المراد به این صورت است.

خواجه می‌فرمایند: چرا امیرالمؤمنین علیه‌السلام امام و منسوب از قبل خداوند هستند، می‌فرمایند: «و لحدیث الغدیر المتواتر». قوشچی می‌گوید: «اجیب»؛ از این جواب داده‌اند که چه کسی گفته است که حدیث غدیر متواتر است؟! ما تواتر آن را قبول نداریم. به همین سادگی! من این را یک مقاله کرده‌ام که در فدکیه هست؛ «حدیث غدیر، از خبر واحد تا خبر متواتر؛ فرایندی اعجازگونه». یعنی غدیر طوری است که وقتی خواستند آن را مخفی کنند، مثل قوشچی گفته­اند چه کسی گفته متواتر است؟! اما بعد می‌بینید که ذهبی و دیگران، خودشان، به تواتر آن، اعتراف کرده‌اند. سال‌ها می‌خواستند آن را مخفی کنند.

خب، آنچه که گفتم دردآور است، این است: می‌گوید چگونه حدیث غدیر متواتر است و حال آن‌که «لم ینقله الشیخان»! دو بزرگ‌ترین محدث عالم اسلام که بخاری و مسلم هستند، این حدیثی که شما می‌گویید متواتر است را در کتاب­شان نیاورده­اند! مگر نمی­خواستند روایات صحاح از حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله را بیاورند؟! چه صحیحی بالاتر از متواتر هست؟! اما این را نیاورده­اند. اولی که به این جمله قوشچی رسیدم تا حالا همین جور در این­جا مانده است! کیف و لم ینقله الشیخان؟!

شاگرد: در صحیح مسلم که نقل شده است.

استاد: نقل نکرده است؛ کجا گفته است: «من کنت مولاه»؟!

شاگرد: قصۀ غدیر را ذکر کرده است.

استاد: من اصلاً همه این‌ها را برای همین گفتم. ایشان گفته است: حدیث از کجا با آن یکی است؟ گفتم این دارد می‌گوید «ناظره». وقتی به یک «ناظره» اشاره می‌کند، معلوم است که این دو کلمه نیست. پس آن حدیث کافی کاملاً با این حدیث جفت و جور می‌شود؛ پیچ و مهره هم می‌شوند.

حالا فرمایش شما؛ قوشچی در آن­جا می‌گوید: «کیف و لم ینقله الشیخان». می‌گوییم: خدا که اتمام حجت می‌کند. همین دو کتابی که این دو شیخ بزرگ‌ترین نقش را در اخفاء حدیث داشتند، می‌گویند ما صحیح می‌آوریم، ولی حدیث متواتر را نمی‌آورند، لذا بزرگ‌ترین نقش را در اخفای این حدیث دارند. بعضی می‌گویند حدیث غدیر دلالتی بر امامت خاصه امیرالمؤمنین علیه السلام ندارد، عده‌ای جواب لطیفی داده‌اند. گفته­اند بالاترین دلیل بر این‌که حدیث غدیر دلالت تامه بر امامت و خلافت حضرت دارد، این است که شیخین آن را نیاورده­اند! چون از بس دلالتش تام بوده است، مجبور شده‌اند آن را نیاورند.

خب، مسلم نظیر همین بحث ما را دارد. وقتی می‌خواهد حدیث ثقلین را بیاورد، می‌گوید «قام رسول اللّه صلّى اللّه عليه وسلم يوما فينا خطيبا. بماء يدعى خما. بين مكة والمدينة»[3]. دو تا کلمه از آن منظور ما است. یکی «یدعی خما» است؛ پس معلوم می‌شود خم و قضیه‌ای بوده است. زیباتر از «خما» که تصریح است، «خطیبا» است. آنچه که در صحیح مسلم آمده است، سه-چهار کلمه است. این سه-چهار کلمه، «خطب» است؟! لذا تمام شد! صحیح مسلم چیزی را گذاشت که برای دیگران سرنخ است. می‌گوییم ای مسلمانان شما می‌گویید در حجة الوداع که شلوغ­ترین حج بود و شلوغ­ترین جمعیت مسلمین بود، خطبه خواند. خب، این خطبه کجا است؟! خب، صحیح مسلم را که می‌گویید صحیح است، «خطیبا» دارد. همین «خطیبا» کافی است تا ببینیم بقیه مفاد حدیث ثقلین در کجاها آمده است. آن وقت مسند احمد می‌آید که ذهبی می‌گوید معلوم است که متواتر است. خود البانی نسبت به حرف ابن تیمیه که می‌گوید حدیث غدیر متواتر نیست، می‌گوید اگر بگوییم حدیث غدیر متواتر نیست پس ما در اسلام دیگر متواتری نداریم. این جور تعبیر تندی دارند. از جاهایی که البانی با شیخ الاسلامش ابن تیمیه درافتاده است، ذیل همین حدیث غدیر است. کتابش را نگاه کنید؛ در کتاب «سلسة الاحادیث الصحیحه» وقتی «من کنت مولاه» را می‌آورد، به ابن تیمیه تند می‌شود. می‌گوید دیگر قرار نشد چون با هوای تو موافق نیست، تواترش را انکار کنی.

حالا این هم همین جور است؛ وقتی آن­جا می‌گوید: «فينا خطيبا بماء يدعى خما»، «خطیبا» گسترده است و به دنبالش بلند می‌شویم. در این­جا در این حدیث صدوق فرمودند: «یکلم فی بعض ما ناظره»، معلوم می‌شود که این مناظره بوده و در دست محدثین بوده است و مرحوم صدوق در این سند دارند بخشی از آن را می‌گویند. لذا آن حدیث کافی کاملاً می‌تواند با این حدیث همراه بشود.

شاگرد: حدیث کافی مناظره است یا سؤال است؟

استاد: مناظره این است که اشکال بگیرد؟ یا مناظره تبادل نظر است؟ محاجه، غیر از مناظره است. محاجه اخص از مناظره است. محاجه، احتجاج است. یعنی او حجت می‌آورد و دیگری هم می‌آورد. حاجّه، یعنی نظرشان مخالف هم بود.

شاگرد۲: «یکلّم» ظاهراً در احادیث در مناظره مصطلح به کار رفته است.

استاد: علم الکلام؟ آن هم برای استدلال است.

شاگرد: خیر؛ در خود احادیث.

استاد: برای محاجه؟

شاگرد: یک چیزی در ذهنم هست.

استاد: مانعی ندارد. اصطلاح کلام در آن زمان خیلی رایج بوده است. همین علم کلامی که مناظره می‌کردند.

شاگرد: همان حدیثی که می‌گوید هشام یکلم؛ دیگری پرواز می‌کند، ولی به زمین می‌خورد.

استاد: «کلّمه» و امثال آن می‌آید؛ در وجه تسمیه علم کلام، علماء گفته­اند که آیا بحث حدوث و قدم کلام اللّه سبب امتیاز و پیدایش آن شده است یا خیر، خود «تکلم» به‌معنای استدلال است. در این­جا هم «یکلم» یعنی با استدلال و محاجه با او برخورد کند. ببینید درست است که با «مسائل کثیره» به محضر حضرت علیه السلام آمده بود، اما وقتی سؤال می‌کرد، می‌خواست قانع بشود. لذا رفت‌وبرگشت می‌شد. لذا در فضایی که حضرت علیه السلام در اعتقادات راهب مناقشه می‌کردند، او راهبی نصرانی بود که از بچگی با این اعتقادات بزرگ شده بود. وقتی هم یک سؤالی می‌کرد، روی مبنای خودش بود. لذا چرا گفت دو تا را بگویید؟ چون اصلاً خبری از آن چهارتا نداشت. گویا در مانوسات خودش توحید و نبوت بود. ولایت و تولی که حضرت به آن اضافه کردند، او اسمش را نبرده بود. لذا حضرت علیه السلام فرمودند: من چهارتا را به تو می‌گویم. در آخر کار هم می‌خواست مسلمان بشود. نیامده بود متعبد باشد. بعد از این‌که با همه جواب ها قانع شد، اسلام آورد.

شاگرد: در کافی یک جمله از حدیثی که در کتاب توحید هست، نیامده است.

استاد: ولی «مسائل کثیره» داشت. دوبار آمده بود.

شاگرد: همین­هایی هم که پرسیده، کم نبوده است.

استاد: خیر؛ می‌گوید بعد از آن بود. دوبار می‌گوید. در صفحه چهارصد و هشتاد و یک، وقتی می‌گوید آن راهبه مسلمان شد، «ثم اقبل الراهب یساله فکان یجیبه فی کل ما یساله، فقال الراهب قد کنت قویا علی دینی، فقال…»؛ این فاء تفصیل است یا فاء زمانی و ترتب است؟ یعنی بعد از این‌که او سؤالات را پرسید، «فقال» می‌آید؟ یا خیر، «کان یساله فقال»؛ یعنی این شروع او بود؟ خب، این­جا بگوییم «فاء» شروع است، استیناف برای تفصیل اجمالی قبلی بوده است.

شاگرد: دوباره یک جای دیگر هم دارد.

استاد: بله؛ بیشتر دومی منظور من است. بعد از این‌که حضرت علیه السلام اسم ابن­فیروز را بردند و بحث هند تمام شد، در صفحه چهارصد و هشتاد و سه دارد: «ثم ساله الراهب عن مسائل کثیره کل ذلک یجیبه؛ و سال الراهب عن اشیاء». حضرت علیه السلام گفتند تو پرسیدی، من هم می‌خواهم از تو بپرسم. یعنی قشنگ معلوم است که حالت ابراز مناظره حسابی بود؛ تو بپرس من هم بپرسم. این جور نبود که فقط سائل محض و متعلم محض باشد. فضا، فضای این‌چنینی بود. لذا اولش ادعای کمی نکرد؛ گفت: «قد کنت قویا علی دینی و خلفت احدا من النصاری فی الارض یبلغ مبلغی فی العلم». یعنی خودش را اعلم نصارای می‌دانست. این جور کسی وقتی مناظره می‌کند… . این‌ها یک چیز طبیعی است.

شاگرد۲: در روایت قبل – روایت چهارم کافی - حضرت این عبارت را دارد؛ بعد از این، داستان، راهب از حضرت علیه السلام می‌پرسند که «أتاذن لی فی الکلام»؛ بعد از نقل داستان، تازه اجازه برای کلام می‌گیرند و بعد شروع به پرسیدن می‌کنند. یعنی شاید شاهد مثالی باشد که کلامی که در روایت به کار برده باشد، عین آن در این روایت آمده است.

استاد: آنچه که مربوط می‌شود که روایت چهارم هم ناظر به این­جا باشد …؛چون احتمال این‌که روایت چهارم و پنجم هم یکی باشد در ذهنم اول مطرح شد. چون راوی هر دو هم یعقوب بن جعفر است.

شاگرد: البته داستانی که این راهب نقل می‌کند با داستانی که راهب در حدیث پنجم نقل می‌کند، متفاوت است.

استاد: بله؛ یعنی وقتی شما مفاد روایت را می‌بینید، معلوم می‌شود که دو روایت هستند و لذا بیشتر به دومی متمایل بودم. شما می‌گویید ممکن است اولی باشد؟

شاگرد: این‌که یکی باشد یا دو تا باشد، تأثیری در کار دارد؟

استاد: به گمانم یک فاصله‌ای شده است؛ جلسه قبل تعطیل بود؟ اولی که این روایات را دیدم، مفاد روایات چهارم را نگاه کردم. آن قرائنی روشن در ذهنم نسبت به تعدد بود. الآن در ذهنم حاضر نشد که آن وقت چه بوده است.

شاگرد ۲: منظور از قرینه «لا أَعْرِفُ يَثْرِبَ قَالَ فَانْطَلِقْ حَتَّى تَأْتِيَ مَدِينَةَ النَّبِيِّ» است؟ چون شبیه همین را هندی به او گفته بود که به مدینه برو که یثرب گفته می‌شود. شاید این قسمت شاهد باشد که دو قضیه باشد. در آن روایت هم فیروز گفت به مدینۀ یثرب برو. شبیه همین عبارت در آن روایت بود.

استاد: بله؛ در آن­جا حضرت اسم مادرش و اسم خودش را می‌پرسند. اسم‌ها فرق دارد؛ این یک قرینه است. «ما کان اسم امی بالسریانیه و بالعربیه». اسم مادرش را به سریانی و به عربی از حضرت پرسید.« كَانَ اسْمُ أُمِّكَ بِالسُّرْيَانِيَّةِ عَنْقَالِيَةَ وَ عُنْقُورَةَ كَانَ اسْمُ جَدَّتِكَ لِأَبِيكَ وَ أَمَّا اسْمُ أُمِّكَ بِالْعَرَبِيَّةِ فَهُوَ مَيَّةُ وَ أَمَّا اسْمُ أَبِيكَ فَعَبْدُ الْمَسِيحِ وَ هُوَ عَبْدُ اللَّهِ بِالْعَرَبِيَّةِ». حالا باز هم نگاه می‌کنم تا مطالبی که در ذهنم بود دوباره حاضر بشود.

به‌عنوان شوخی عرض می‌کنم؛ این‌که بنده به تأکید صد در صد رسیدم و آقایان اعتراض می‌کنند، اگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد، محکم گفتن من این فایده را دارد تا خوب مطالعه کنید و آن را رد کنید. رد کردن یک چیزی، از فوائدش این است که اصل مورد بحث را در ذهن شریف شما قوی می‌کند.

برای جلسه بعد ببینیم واژۀ لوح چیست. در عبارت کتاب توحید ببینیم که لوح متعلق به چیست.


[1]. المائدة، آیۀ ۵۵. 

[2]. همان، آیۀ ۵۶.

[3]. صحیح مسلم (با تحقیق فؤاد عبدالباقی)، ج ۴، ص ۱۸۷۳.