رفتن به محتوای اصلی

حقیقت موت: لبس بعد الانخلاع

در شرح صفحه هفتاد و چهار بودیم. عرض شد که از حدیث بیست و هشتم، زودتر عبور کنیم. در جلسه قبل، امر فرمودند و بحثی را ادامه دادیم. باز دیروز، دو سؤال راجع به بحث جلسه قبل به بنده تحویل دادند. قرارداد طلبگی ما هم این است که هر کسی بخواهد بحث ادامه پیدا کند، ما در خدمتشان هستیم. دو پرسش مطرح فرموده‌اند: اول، حقیقت مرگ چیست؟ مرگ در هر عالمی مناسب همان عالم است؟ و جامع میان معانی موت چیست؟

در این‌که حقیقت مرگ را به چه صورت بگوییم، دو اصطلاح هست که همه شنیده‌ایم: کائن و فاسد، کون و فساد. کون و فساد، اصطلاحاتی خیلی قدیمی بوده است. می‌گفتهاند: لبس بعد الخلع؛ کون و فساد. یک صورتی بود که خلع می‌شد و بعد یک صورتی می‌آمد. به این می‌گفتند: لبس بعد الخلع. در ادامه، حرکت جوهری پیش آمد، اصطلاح دیگری به دنبالش آمد، لبس بعد اللبس. یک صورتی روی صورتی می‌آید. با آن قبلی هم منافاتی ندارد. ولی اصطلاح است. کمالی روی کمال. حالا موت کدام یک از این‌ها است؟؛ اندازه‌ای که تصوری از این دو اصطلاح داشتم، با چیزهایی که از آیات و روایات بود، شنیدههایی که از اساتید بود، دیدم با هیچ کدامشان دقیقاً جور نیست. به ذهنم تعبیری آمد، ببینید مناسبت دارد یا ندارد. موت، لبس بعد الانخلاع است، نه بعد الخلع. چون در خلع، یک چیزی می‌رود و یک چیزی جای آن می‌آید. شاید انخلاع جور دیگری باشد. اگر بخواهم آن را توضیح بدهم، موت این است که الآن شیء به مرحله‌ای رسیده است که این وضعیت موجود، برای آن کم است. ابزار موجود نمی‌تواند او را تغزیه بکند و جور او را بکشد. مثلاً وقتی جنین به دنیا می‌آید، این لبس بعد الخلع است؟ یا لبس بعد اللبس است؟ جنین به دنیا آمده است، الآن که متولد شد، می‌گویید لبسی روی لبس آمد؟ یا می‌گویید لبسی بعد الخلع آمد؟ یعنی چیزی از او رفت.

شاگرد: لبس بعد اللبس، شاید بهتر باشد.

استاد: وضعیت لبس بعد اللبس این است که وضعیت قبلی موجود است، او که الآن در شکم مادر نیست.

شاگرد: خودش که هست.

استاد: همین را عرض می‌کنم، یعنی لبس قبلی خلاصه یک تفاوتی کرده است. او در شکم مادر بود. دهنش بسته بود. شُش او منجمد و ساکت بود. دیافراگمش، تکان نمیخورد. حالا وقتی به اینجا آمد، اول به پردۀ دیافراگم تکانی داد و شش پر از اکسیژن شد و در عالم جدید و سیر جدید، وارد شد. دقیقاً نمی‌توان گفت لبس بعد اللبس است. اگر الآن خود جنین را ملاحظه کنید، چیزی از او کم نشده است. او که الآن می‌خواهد سیر بعدی را ادامه بدهد، چیزی از او کم نشده است؛ ولی موقعیت او در تغذی که از رحم مادر و از خون بند نافی بود که به رحم وصل است، همۀ این‌ها تمام شده است.

شاگرد: مجاری جدیدی به او اضافه شد.

استاد: بله؛ یعنی او دیگر نمی‌توانست به موقعیت قبلی ادامه بدهد. آن موقعیت خلع هم نشده است، خلع این است که چیزی که جنین داشت را از او بگیرند. از جنین که چیزی نگرفتهاند. لذا به ذهنم انخلاع آمد. یعنی خودش به نحو تولد، از یک شرائطی خروج پیدا می‌کند. به شرائط جدیدی وارد می‌شود که با کمال بالفعل او مناسب است. از این کارهای صنعت امروز در موشک‌ها هم هست که چند خرج دارند. یک خرجش تمام می‌شود و اصلاً جدا می‌شود. شبیه جنینی که در شکم مادر است، وقتی به دنیا می‌آید مشیمه و جفت او جدا می‌شوند. در فارسی جفت بچه می‌گوییم. البته شاید مشیمه دقیقاً همان جفت نباشد. شاید در عربی به آن «سُخد» می‌گویند: «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال مجتمعة تكون في السَّلى‏»[1]؛ محل اتصال مشیمه است. غلاف جنین؛«يَخۡلُقُكُمۡ فِي بُطُونِ أُمَّهَٰتِكُمۡ خَلۡقا مِّنۢ بَعۡدِ خَلۡق فِي ظُلُمَٰت ثَلَٰث»[2]؛ سه تا است. آن چیزی که به رحم مادر چسبیده است و از آنجا خون مادر را می‌گیرد و به جنین می‌دهد که استفاده کند، به آنچه که چسبیده است، جفت می‌گوییم و الآن، آن غلافها هیچ‌کدام جفت نیستند، چون در سخد است. در بعضی از کتب لغت، این‌ها با هم مخلوط شده است. چون نزدیک هم هستند. در دو-سه کتاب به این صورت بود: «السُّخْدُ هَنَة كالكبد أَو الطحال». کبد و طحال، نحو خاصی هستند. ولو باز بین کبد و طحال تفاوت است. حضرت امیر سلام اللّه علیه، تفاوت بین کبد و طحال را به این صورت فرمودهاند. [در روایتی خدمت ایشان] عرض شد که چرا می‌گویید طحال را نخوریم ولی مانعی ندارد که کبد را بخوریم؟!؛ حضرت علیه السلام یک آب جوشی آوردند و نشان دادند که کبد خون نیست؛ وقتی حرارت میخورد، سفت می‌شود. اما طحال خون است؛ باز می‌شود. به نظرم حضرت علیه السلام، عملاً به او نشان داد که جنس طحال از خون است. ولی از حیث «هنة» مانعی ندارد. یک چیز سفت مانندی است. وقتی ظاهر طحال و کبد را نگاه می‌کنید، خیلی نزدیک به هم هستند. آن را هم گفتهاند چیزی است که در شکم مادر به همراه جنین است. خب، ببینید آن الآن رفت و جدا شد. دیگر نمی‌تواند تغذیه کند. جنین به راه خودش ادامه می‌دهد.

در موت هم همین‌طور است. البته این منافاتی با معاد جسمانی ندارد. ما الآن می‌گوییم روح دیگر نمی‌تواند این بدن را سامان‌دهی کند و موت طبیعی پیش می‌آید، در این‌که در حشر اکبر دوباره این بدن بر می‌گردد، اما به‌نحوی‌که وارد عالم آخرت می‌شود؛ این منافاتی با آن ندارد. فعلاً شرائطی که الآن روح دارد، در برزخ و قیامت، این بدن دیگر پیر می‌شود. موت طبیعی همین است. مثل میوه‌ای است که می‌رسد و می‌افتد. مثل جنینی است که متولد می‌شود.

شاگرد: برای ورود جنین به دنیا، از کلمۀ موت استفاده کرده‌اند؟. طبق آیۀ «كُنتُمۡ أَمۡوَٰتا فَأَحۡيَٰكُمۡۖ ثُمَّ يُمِيتُكُمۡ ثُمَّ يُحۡيِيكُم»[3] به این ورود، احیاء می‌گویند، نه مرحلۀ موت.

استاد: یک آیه هست که چندبار بحث شده است؛ این فاء، در ذهن من خیلی پررنگ است. آیه شریفه به بَشری که به اینجا آمده و در دار حجاب است، می‌فرماید: «يَـٰأَيُّهَا ٱلنَّاسُ إِن كُنتُمۡ فِي رَيۡب مِّنَ ٱلۡبَعۡثِ»؛ خب ندیدهاید، طبیعی است که شک داشته باشید. خب آیه می‌خواهد برای معاد برهان بیاورد و از شک در بیایید. آیه چه کار می‌کند؟ «فَإِنَّا خَلَقۡنَٰكُم مِّن تُرَاب ثُمَّ مِن نُّطۡفَة ثُمَّ مِنۡ عَلَقَة ثُمَّ مِن مُّضۡغَة مُّخَلَّقَة وَغَيۡرِ مُخَلَّقَة لِّنُبَيِّنَ لَكُم وَنُقِرُّ فِي ٱلۡأَرۡحَامِ مَا نَشَاءُ إِلَىٰ أَجَل مُّسَمّی»[4]؛ این فاء یعنی اگر شک دارید، این مسیر را نگاه کنید. مسیر، مسیر کمال است. درجاتی دارد طی می‌شود. ملک الموت، نه ملک الفوت. توفی است. «قُلۡ يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ»[5]؛ آن استاد اسفار که روی کاربرد واژه‌ها خیلی دقیق بودند، مدام تکرار می‌کردند. می‌فرمودند: نگویید فلانی فوت شد، خیلی حساس بودند. نگویید فوت شد، فوت یعنی تمام شد و رفت. قرآن نمیفرماید کسی فوت شد. می‌فرماید: «يَتَوَفَّىٰكُم مَّلَكُ ٱلۡمَوۡتِ». آقا [یکی از حاضران] فرمودند: وقتی جنین به دنیا می‌آید، چیزی از او کم نشده است، توفی هم اخذ الشیء بتمامه است. اگر ملک الموت یک ذره از شما را، در اینجا باقی بگذارد، توفی شما نکرده است. توفی این است که هیچ چیزی از شما باقی نمی‌گذارد؛ «وَقَالُواْ أَءِذَا ضَلَلۡنَا فِي ٱلۡأَرۡضِ أَءِنَّا لَفِي خَلۡق جَدِيدِۭ»[6]. برای حشر اکبر «قَدۡ عَلِمۡنَا مَا تَنقُصُ ٱلۡأَرۡضُ مِنۡهُم»[7]؛ ذرهای از این ذرات بدن شما که از علم خداوند متعال مخفی نشده است. اما «وَعِندَنَا كِتَٰبٌ حَفِيظُ»[8]؛ یعنی نزد ما، از شما چیزی توفی شده که چیزی کم ندارد. همهاش آنجا است. لذا «ملک الموت» است. ملک الفوت نیست. «اَنَّ اَلْمَوْتَ حَقٌّ»[9]؛ موت حق است، یعنی چه؟؛ بنابراین اگر این‌طور باشد، فرمایش شما درست است. بگردیم و ببینیم این مراحلی که جلو می‌رود، آیا اطلاق شده که تولد هست یا خیر؟؛ «لَن يَلِجَ مَلَكوتَ السَّماواتِ مَن لَم يولَد مَرَّتَينِ»[10].

شاگرد: عرض بنده این است که مرگ، تولد هست. در احادیث هم هست. اما این‌که به تولد، مرگ اطلاق شده باشد؛ خیر. مثلاً بگویند انسان در بدن مادر می‌میرد و وارد این دنیا می‌شود.

شاگرد۲: «قَالُواْ رَبَّنَا أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ»[11] .

استاد: «لَا يَذُوقُونَ فِيهَا ٱلۡمَوۡتَ إِلَّا ٱلۡمَوۡتَةَ ٱلۡأُولَی»[12]. باز آیه‌ای که فاء دارد: « قَالُواْ رَبَّنَا أَمَتَّنَا ٱثۡنَتَيۡنِ وَأَحۡيَيۡتَنَا ٱثۡنَتَيۡنِ فَٱعۡتَرَفۡنَا بِذُنُوبِنَا»؛ یعنی تعدد مرگ، اعتراف آورد. آن جملۀ نهج‌البلاغه مضمون عجیبی است. بعد از این‌که حضرت علیه السلام محتضر را بیان کردند، فرمودند: «بَیْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ»[13]. شاید به سؤال دوم مربوط شود.

شاگرد: «امتنا» ظاهراً مربوط به تولد نیست. مربوط به دنیا و بعد از آن است. مثلاً مرگ و رجعت، مرگ و بعد از برزخ. این می‌تواند شاهد این باشد که به اولین مرحله، موت گفته باشند؟

شاگرد۲: غیر شیعه چون رجعت را قبول ندارند، از نطفه به بعد را، موت اول می‌گویند. به‌خاطر این‌که آیه را درست کنند و رجعت را قبول ندارند، به این صورت می‌گویند.

استاد: «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِ فِي ٱلنَّاسِ»[14]، قرینه ذیل آیه، از ذهن دور می‌برد که منظور از «میت» مراحل قبلی باشد. چرا؟؛ چون «وَجَعَلۡنَا لَهُۥ نُورا يَمۡشِي بِهِۦ فِي ٱلنَّاسِ». معلوم می‌شود که میت قبلیاش نبود آن نور است، فاحییناه به نور. این ممکن است. ولی باز منافاتی ندارد که همان آیه شریفه هم، «أَوَمَن كَانَ مَيۡتا فَأَحۡيَيۡنَٰهُ وَجَعَلۡنَا لَهُۥ» به‌عنوان کمال دیگری برای او باشد.

شاگرد: این تعریف شامل کسانی هم که در این دنیا، این مقام را به دست می‌آورند که به عوالم دیگر بروند؛ به‌گونه‌ای‌که به اختیار خودشان برگردند، میشود؟. یعنی بدن به مرحله‌ای نرسیده است که روح توانایی سر و سامان آن را داشته باشد، اما خودش اختیار می‌کند که بر نگردد.

استاد: فرمایش شما این است که او به مرحله‌ای می‌رسد که الآن برای او تجرد حاصل شده است. منافاتی با این ندارد.

شاگرد: انخلاعش کجا است؟

استاد: انخلاعش، انقطاع تام از این بدن است. در حافظهام هست که در کشکول شیخ بهائی هست؛ تعبیرشان به این صورت است که برخی از عرفاء یا علماء یا کبراء یا چیزی شبیه این که الان درست در خاطرم نیست، گفتهاند: «به من حقیر چنین فهماندند که انقطاع کامل روح از بدن بعد از پانصد سال مردن است». حالا چه طور به او گفته بودند. یعنی علی ای حال، روحی که در این دنیا انس گرفته بود، وقتی به عالم دیگر می‌رود، بقایای زیادی از این دنیا، هنوز در آن هست. مثل بچه‌ای که به اینجا می‌آید. بچه دو ساله با آدم چهل ساله یک جور است؟! بچه یک‌ساله هنوز نمی‌داند که در این دنیا چه خبر است.

شاگرد: کسی که در اینجا می‌میرد، می‌خواهم اسم موت روی او بگذاریم، صحبت سر این است که کسی است که اختیار دارد و این‌طور نیست که این بدن دیگر ظرفیت نداشته باشد. خودش تصمیم گرفته است که دیگر نیاید و این بدنش را هم خاک می‌کنند. ما اسم این را موت می‌گذاریم، بدون این‌که بدن مشکل داشته باشد.


[1]. لسان العرب، ج۳، ص ۲۰۷.

[2]. الزمر، آیۀ ۶.

[3]. البقرة، آیۀ  ۲۸.

[4]. الحج، آیۀ ۵.

[5]. السجدة، آیۀ  ۱۱.

[6]. همان،  آیۀ ۱۰.

[7]. ق، آیۀ ۴.

[8]. همان.

[9]. تفسير نور الثقلين،ج ۳، ص ۲۸۸. 

[10]. آخوند ملاصدرا، شرح اصول کافی، ج 1، ص ۳۶۱.

[11]. الغافر، آیۀ ۱۱.

[12]. الدخان، آیۀ ۵۶.

[13]. نهج البلاغه (بر اساس نسخۀ صبحی صالح)، ج۱، ص ۱۱۴.

[14]. الانعام، آیۀ ۱۲۲.