تفکر و تعمق صحیح در ذات و اسمای الهی، مقدمهای برای سلوک
شاگرد: قبل از ذات، مراحلی هست که پای عقل لنگ شود؟
استاد: مقصود شما از قبل از ذات، یعنی اسماء و صفات الهی؟
شاگرد: بله.
استاد: مانعی ندارد. یعنی حضرت علیه السلام نمیفرمایند که وقتی به درک ذات میرسد، اینطور میشود. ادراکه یعنی وقتی میخواهد از مسیر فکر خودش و با علم حصولی، سراغ دستگاه مبدأ مطلق برود.
شاگرد: شما اسم ذات بردید.
استاد: مقصودم شاید از باب مثال بوده است.
شاگرد ۲: خود این هم بهمنزلهی معرفت هست؟
استاد: مقصودتان از خود این، یعنی وقتی جلو برود و برسد، است؟
شاگرد ۲: بله.
استاد: این نکتهی خوبی است. گمان من این است؛ البته نمیگویم، درست است؛ در عبارات امیرالمؤمنین علیه السلام در نهجالبلاغه و در اینجا هست؛ برای کسانی که اهل اینها هستند، رادع که نیست حتی مشوق هم هست. ظاهر اینها این است که این التراب و ربّ الارباب؟! میخواهی چه کار کنی؟! خودت را غرق میکنی! خب، این معلوم است. ظاهرش خیلی روشن است. اما باطنش این است که چنین فکرهایی هست؛ اوج میگیرد اما مطلب سنگین است.
شاگرد: مثل تعبیر «زدني فيك تحيّرا»[1] است؟
استاد: آن روایت قضاء و قدر که خیلی روشنتر است. صاحب المیزان، مرحوم آقای طباطبایی، در کتابهای خودشان، چند بار این را شاهد میگیرند. میگویند راوی از امیرالمؤمنین علیه السلام، در مورد قضا و قدر سؤال میکند، حضرت علیه السلام میفرمایند دور شو!
«أَخْبِرْنِي عَنِ اَلْقَدَرِ فَقَالَ بَحْرٌ عَمِيقٌ فَلاَ تَلِجْهُ فَقَالَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَخْبِرْنِي عَنِ اَلْقَدَرِ قَالَ طَرِيقٌ مُظْلِمٌ فَلاَ تَسْلُكْهُ»[2].
باز اصرار میکند؛ شاید حضرت علیه السلام برای بار دوم، جوابش را دادند. اما برای بار سوم، شروع به توضیح میدهند. آقای طباطبایی میگویند: خب، اگر این ممنوع بود که حضرت علیه السلام، خودشان اقدام نمیکردند. بلکه دارند هشدار میدهند که مطلب بالا است. دست کم نگیرید. دریاست. عمیق است. دریا نهنگ دارد و … .
علی ای حال، چه بسا این تعبیراتی که حضرت علیه السلام میفرمایند، برای کسانی که اهلش هستند و فکرش را میکنند، لذت دارد.
شاگرد: مثلاً اهل ریسک در این زمینه هستند؟
استاد: اینکه شما فرمودید، کمال است، من اینطور گفتم. کمال دو جور است. کسانی که ریسک میکنند، گاهی نتیجهی ریسک، هلاکت است. این خوب نیست. حضرت علیه السلام هم، هرگز تشویق نمیکنند. اما یک چیزی هست که اسم آن ریسک نیست. اسمش یک نحو تمرین است، تجربه است، بالا رفتن است. مثل طلبهای میماند که وقتی شب فقه میخواند میخواهد فتوا بدهد. نمیخواهد فتوایی بدهد که به درد خودش بخورد، چون میداند که مجتهد نیست. فتوا هم بدهم به درد خودم هم نمیخورد، چه برسد به مردم. اما با این حال فتوا میدهد. چرا میدهد؟؛ برای اینکه تا فتوا ندهد، مجتهد نمیشود. یعنی هم نهی میکنیم که مبادا فتوا بدهی؛ یعنی آنطور چیزی که هلاکت در آن باشد. اما از آن طرف باید درس خواند. یعنی در کار درس خواندن، فتوا دادنهای بین راه، رفتن و برگشتن، اشتباه کردن به کار است. هر چه در اینها جلوتر میرود، آن وقت عظمت این دستگاهی که حضرت علیه السلام فرمودند را درک میکند.
قبلاً هم داشتیم. همین نکته را در یکی از خطبههای قبلی حضرت علیه السلام، عرض کردم. حضرت علیه السلام فرمودند: «عمیقات». حضرت علیه السلام تعبیری داشتند که ذهن را سراغ این میبرد که درعینحالی که میگویند خیلی وامانده هستند، درعینحال یک نحو لسان مثبت و مدح در آن هست.
شاگرد: بنابراین نمیتوان گفت نهی در آن معنا دارد.
استاد: برای کسی که هلاکت هست، دارد.
شاگرد ۲: هشدار است که حواست باشد کجا داری، میروی.
شاگرد: یک نوع هشدار است که به او بگوید بدان که به ته نمیرسی. هر چه هم بروی ته ندارد.
استاد: خیر؛ بالاتر از این است که بداند به ته و انتها نمیرسد. بدان که ریخت چیزی که تو به دنبالش هستی، ریخت رسیدن به این صورت نیست. وقتی به این صورت میروی، قوی میشوی، مطالب را باز میکنی و میگویی، اما خود اصل مطلبش، راهش این نیست. اینها معدّ است برای قلب تو. برای پیشرفت معرفت روحی تو.
شاگرد: پس نمیتوان همینطور جواب «نه» داد.
استاد: علی ای حال، آنچه که ظاهر کلام حضرت علیه السلام برای عرف عام است، از آن دست بر نمیداریم. یعنی وقتی عرف عام این را از حضرت علیه السلام میشنود، تشویق مباشری در آن نیست. ما از این دست بر نمیداریم. چون اگر حضرت علیه السلام میخواستند، آن طرفش را میگفتند. اینکه به عرف القاء کردهاند، از لطائف کلام است. با ظواهر کلام فرق میکند. ظهور کلام همینی است که میبینیم. هر کسی میشنود، دیگر عمل نمیکند. خودش را جم و جور میکند. مگر آن کسی که بعد از اینکه خودش جا آمد و فکری کرد، بگوید الآن در این تشکیلات باید یا موجستیزی کنم یا موجسواری کنم. در عین حال هم آخرش همین است. یعنی موج من را میبرد. نه اینکه بعد از اینکه موج سواری یا موج ستیزی کردم، کار تمام شود.
شاگرد: خودش میفهمد که نباید لازمهی کار تعطیل باشد.
استاد: بله؛ کسی که در این فضا کار کرده است، میفهمد. دیگران یا میخواهند اشکال کنند یا برایشان سؤال پیش میآید؛ چرا میگویند در معظلات معارف به متخصص مراجعه کنید؟ چون این سؤالی که برای تو پیش آمده او صد بار رفتوبرگشت کرده. کسی که صدبار رفتوبرگشت کرده حاضر و ناظر است که الآن ذهن شما چه کار میکند. از کجا شروع میکند، به کجا ختم میشود و به کجا بر میگردد. خب اینطور کسی کم است؟! خودش میداند که نرسیده اما متخصص در این است که چه حالاتی پیش میآید.
خدا رحمت کند؛ سنم کم بود. مرحوم علامه محمد تقی جعفری آمده بودند و این شعر را از ایشان شنیده بودم. خیلی هم زیبا میخواندند. برای همین افکاری که حضرت علیه السلام اشاره میکنند. میگفتند: «مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند*** گردباد دامن پاک بیابان تواند»[3]. خیلی شعر زیبایی است. یعنی از پریشانی میپیچد، اما آخرش تازه یک گربادی میشود که ابتدا و ختمی دارد و هیچی و تمام! شعر قشنگی است. نزدیک به این مطالب است.
شاگرد: در توحید صدوق دارد که احدی از کنه عظمت خداوند متعال سر در نمیآورد: «وَ بِعَظَمَتِكَ اَلَّتِي مَلَأَتْ كُلَّ شَيْءٍ»[4] یا در تحف دارد که حضرت علیه السلام فرمودند: عقول شامخه، در شناخت ادنی ادانی توحید، ماندهاند.
استاد: اینها تعبیرات کمی نیست.
شاگرد: نسبت به ذات هم نیست.
استاد: بله؛ ایشان که فرمودند مربوط به ذات هست یا نیست، من عرض کردم اگر ذات را گفتم از باب مثال عرض کردم.
شاگرد: توحیدی که حضرت علیه السلام فرمودند، ظاهراً مربوط به ذات هم نیست.
استاد: تعبیر این بود:
«لأنّه اللطيف الذي إذا أرادت الأوهام أن تقع عليه في عميقات غيوب ملكه، وحاولت الفكر المبرأة من خطر الوسواس إدراك علم ذاته و تولهت القلوب إليه لتحوي منه مكيفا في صفاته وغمضت مداخل العقول من حيث لا تبلغه الصفات لتنال علم إلهيته ردعت خاسئة وهي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصة إليه سبحانه رجعت إذ جبهت معترفة بأنه لا ينال بجوب الاعتساف كنه معرفته ولا يخطر ببال أولي الرويات خاطرة من تقدير جلال عزته لبعده من أن يكون في قوى المحدودين لأنه خلاف خلقه»[5].
آدم وقتی این عبارات را میبیند، شائبهی مدح در آنها خیلی آشکار است.
«… ردعت خاسئة وهي تجوب»؛ خب، حالا ببینید نتیجهاش خوب است یا بد است؟ حضرت علیه السلام میفرمایند خیلی کار بدی کردهایی؟!؛ میفرمایند: «وهي تجوب مهاوي سدف الغيوب متخلصة إليه سبحانه»؛ میفرمایند کسی که به این صورت وامانده میشود، تازه یک نحو اتجاه و یک نحو انقطاع لطیف و زیبایی، برای او پیدا میشود. یعنی برای او، واضح میشود که دستگاه چه خبر است.
شاگرد: یعنی موج آنقدر میستیزد تا سوارش بشود.
استاد: تا به ورای موج برود. «متخلصة الیه سبحانه»؛ حضرت علیه السلام نمیگویند او هلاک میشود. میگوید این تفکرات او را به درجهی بالا میبرد. حاج آقا زیاد میگفتند. میگفتند خیلیها از طریق نظر و فکر به معرفت شهود قلبی رسیدند. یعنی گاهی از طریق عمل و مطالب اخلاقی است. میفرمودند نه؛ چه بسا لحن ایشان این بود که خیلی وقتها اینها بالاتر است. یعنی سالک عملی از طریق اعمال جوانحی و کار فکری به آن بقیه میرسد.
شاگرد: کتاب دفتر عقل و آیت عشق ادعایش این است که دو را سلوک داریم: یکی راه فکر و نظر است.
استاد: پس اینکه گفته «پای استدلالیان چوبین بود **** پای چوبین، سخت بیتمکین بود»[6] به این معنا است که فقط در صغری و کبری بماند و الّا نظری که درست جلو برود، چوبین نیست و بی تمکین هم نیست. او را به این مرحله میرساند. اینها مطالب خیلی مهمی است.
بعد حضرت علیه السلام میفرمایند: «متخلصة إليه سبحانه»؛ چرا «رجعت إذ جبهت، معترفة»؛ این سه سطر را به این خاطر خواندم. «معترفة بأنّه لا ينال»؛ همهی اینها را که گفت، حالا اعتراف است. اعترافی از سر فهم و شهود است. دارد دستگاه را میبیند. «لاینال بجوب الاعتساف كنه معرفته».
[1]. صدرالدین قونوی، آفاق معرفت، ج 1، ص ۲۹: «عين القضات در تمهيدات، ص ۲۴۱، اين سخن را از ابوبكر ابن ابى قحافه دانسته و چنين نقل كرده است: «يا دليل المتحيرين زدنى تحيرا».
[2]. علامهی مجلسی، بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام، ج ۵، ص ۱۱۰.
[3]. دیوان اشعار صائب تبریزی، غزل شمارهٔ ۲۴۶۹.
[4]. سید بن طاووس، إقبال الأعماللإ ج ۱، ص ۱۸۰.
[5]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج ۱، ص ۵۱.
[6]. ملای رومی، مثنوی معنوی، دفتر اول.
بدون نظر