رفتن به محتوای اصلی

ب) عینیت علم خداوند متعال و اشیاء

 

استاد: بله؛ اصلاً دو جمله است. «علمها لابأداة»؛ خدای متعال اشیاء را می‌داند، نه با وسیله. «لایکون العلم»؛ یعنی علم خالق، «الا بها»؛ «بها» به اشیاء بر می‌گردد، نه به «اداة». «لایکون العلم الا بها» یک معنا است، «بها» اگر به اشیاء برگردد، معنای دیگری می‌شود. «علمها لابأداة، لا یکون العلم الا بها»؛ چرا او نیازی به ادات ندارد؟ چون نفس خود اشیاء، عین علم او هستند. وقتی نفس اشیاء، عین علم او هستند، نیازی به ادات نداریم.

شاگرد ٢: چه لزومی برای حصر هست؟

استاد: برای نفی ادات است. یعنی اگر حصر باشد، دیگر به ادات نیازی نیست. حصر برود، مظنهی این هست که خلاصه یک وسیله‌ای می‌خواهد.

شاگرد: صور مرتسمهای که می‌گویند، ادات می‌شود؟

استاد: بله؛ بر مبنای مشاء. لذا آن استاد در درس معقول - اسفار و اشارات - زیاد تکرار می‌کردند و می‌گفتند: مرحوم خواجه وقتی شرح اشارات را نوشتند، در اول کتاب ملتزم شدند که فقط مبنای مشاء را بگویند. یعنی اگر منِ خواجه چیز دیگری می‌دانم، نمی‌گویم. لذا می‌گویند حکمة الاشراقی که برای قطب الدین شیرازی است، تقریر درس خواجه است. اگر دیده باشید، یک قول حسابی میان اهل علم هست که این [کتاب] برای قطب نیست. بعضی هم می‌گویند برای او است. می‌گویند: این تقریر درس خواجه است. یعنی خواجه اشراقی بودند. این‌ها را بلد بودند و این هم تقریر درس ایشان است. اما وقتی شرح اشارات را در جواب فخر نوشتند، خواستند از مشاء و مبنای ابن‌سینا دفاع کنند. بعد این را می‌فرمودند که خواجه در یکجا عذرخواهی کرده است؛ شما که صور مرتسمه را فرمودید، این مطلب یادم آمد. یکجا عذرخواهی کرده است و آن، هم در مسألهی علم است. یعنی وقتی خواجه، به مسألهی علم باری تعالی رسیده‌اند، دیده‌اند سر نمی‌رسد. لذا سراغ مبنای اشراق در علم رفته‌اند؛ که ما می‌گفتیم فاعل بالرضا. یعنی نفس خود اشیاء، عین علم هستند؛ علم فعلی.

شاگرد: ملائم نبود «الا بها» بشود «الا نفسها» یا «الا ایاها».

استاد: این چیزی که بنده می‌گویم، نظیرش عبارتی در همین باب بود. حضرت علیه السلام فرمودند: «خلق اللّه حجاب بينه وبينهم»[1]. ما در آنجا مفصل صحبت کردیم. الآن هم حدود ده-پانزده آدرس در آنجا عرض کردم. حجاب چیست؟؛ نفس خلق است. «تو خود حجاب خودی» هم به شعر در آورده…؛ «نفس خلق»، تعبیر مهمی است. آن خطبهی دوم، خطبه‌ای از امام رضا علیه‌السلام است که خیلی دلنشین و جالب است. مقدمهی آن هم جالب‌تر است. بنیهاشم به مامون می‌گفتند این آقا که چیزی بلد نیست؛ حالا پسر بزرگ امام کاظم علیه السلام هست، اما باید کسی را ولی عهد کنی که فضلی داشته باشد! عبارت این بود:

«أنّ المأمون لما أراد أن يستعمل الرضا عليه‌السلام على هذا الأمر جمع بني هاشم فقال : إنّي أريد أن أستعمل الرضا على هذا الأمر من بعدي ، فحسده بنو هاشم ، وقالوا : أتولي رجلا جاهلا ليس له بصر بتدبير الخلافة؟! فابعث إليه رجلا يأتنا فترى من جهله ما يستدل به عليه ، فبعث إليه فأتاه ، فقال له بنو هاشم : يا أبا الحسن اصعد المنبر و انصب لنا علما نعبد اللّه عليه ، فصعد عليه‌السلام المنبر ، فقعد مليا لا يتكلم مطرقا ، ثم انتفض انتفاضة. واستوى قائما ، وحمد اللّه وأثنى عليه ، وصلّى على نبيه وأهل بيته»[2].

«… فقال له بنو هاشم : يا أبا الحسن اصعد المنبر و انصب لنا علما نعبد اللّه عليه»؛ شما منبر بروید و برای ما در مورد توحید و خداشناسی حرف بزنید. در ادامه می‌گوید: «فصعد عليه‌السلام المنبر ، فقعد مليا لا يتكلم مطرقا»؛ اینجا خیلی جالب است. اولی که حضرت علیه السلام نشستند…؛ علامت اوج خطبهی حضرت، همین است که در ابتدا دست‌پاچه نشده بودند؛ یک بسم اللّه با لرزش بگویند. بلکه آرام نشستند. «فقعد مليا لا يتكلم مطرقا ثم انتفض انتفاضة. واستوى قائما ، وحمد اللّه وأثنى عليه»؛ این جمله، در آن خطبه است. «خلق اللّه الخلق حجابٌ بینه و بینهم». منظور من از «بها» این است. یعنی «لا یکون العلم الا بها». علم به نفس اشیاء است، به ذات اشیاء است. همین که خلقشان کرده است، [علم هم هست]. حجابی هم که هست، نفس این خلق، این حجاب و این تعین را می‌آورد و لذا بین او و آن‌ها فاصله نیست. خودش علم عین است. اشیاء، نفس علم هستند. باز هم بلاتشبیه مثال گفته‌ام.

وقتی صورتی را در قوهی متخیله خود حاضر می‌کنید؛ می‌گویند یک کوهی از طلا تصور کن؛ وقتی شما در قوهی خیالتان تصور کنید، این صورت «جبل من الذهب» در ذهن شما حاضر هست یا نیست؟ حاضر است. به آن علم دارید یا ندارید؟ علم دارید. به چه صورت علمیهای به او علم دارید؟

شاگرد: به خودش.

استاد: دیگر صورت نمی‌خواهد. علم شما به‌صورت متخیلهای که در قوهی خیال شما متمثل است، به عین خودش است. نفس این صورت، علم است. به این علم فعلی می‌گوییم. یعنی آن چیزی که اشراق نفس است و درعین‌حال، نفسِ خودش عین علم نفس در موطن وحدت در کثرت است.


[1]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج ‌۱، ص ۳۵.

[2]. همان، ص ٣۴.