رفتن به محتوای اصلی

نقد قاعده بسیط الحقیقه

 

الف) عدم محدودیت، قوام قاعدهی «بسیط الحقیقه، کل الاشیاء» در فلسفه

 

ب‌) تقدم خداوند متعال بر عدم تناهی و تناهی

 

شاگرد ٢: حتی اگر صدرایی هم فکر نکنیم، قاعدهی بسیط الحقیقه کل الاشیاء درست است؟ چون نمی‌توانیم چیزی از آن سلب کنیم، چون اگر بتوانیم سلب کنیم ثانی پیدا می‌کند.

استاد: مقصود شما چیست؟

شاگرد ٢: در همین مثالی که زدید می‌گویید: انسان بقر نیست و به همین دلیل است که می‌توانیم دو تا کنیم. اما در بسیط الحقیقه که ذات باری است، کل الاشیاء است. چون اگر بخواهید، بگویید این آن نیست، او را انکار کرده‌اید. لذا باید بگویید: بسیط الحقیقه کل الاشیاء ولو این‌که لیس شیئا منها.

استاد: طبق ادبیاتی که الآن امیرالمؤمنین علیه السلام به ما یاد دادند، جلو برویم. فرمودند: «من حدّه فقد عدّه». تا محدودش کنید، عدّ‌ می‌آید. انسان از حیث صرافت انسانیت خود، حدّ ندارد. لذا در انسانیت نمی‌توان دو تا فرض کرد. اما از حیث ذات انسانیت که بقر نیست. نبودن خودش، حدّ است. می‌گوید دیگر او نیست. آنجا را دیگر نمی‌تواند، برود. وقتی در آن محدوده نمی‌تواند برود، عدّ به کار می‌آید. شما می‌فرمایید: در محدودهی خدای متعال که به‌طور اطلاق محدود نیست، پس هیچ کمالی نیست که شما به آنجا برسید که بگویید خدای متعال آن کمال را ندارد. هیچ کجا نمی‌توانید، بیاستید.

شاگرد: بلکه هیچ هویتی هم نیست. مشکل قاعدهی بسیط الحقیقه این بود که آن‌ها را تکفیر می‌کنند. اگر تنها کمال بود که مشکلی نداشت. قاعدهی بسیط الحقیقه که منجر شده فلاسفه را تکفیر کنند، همین است. وحدت وجودیها می‌گویند که هیچ هویت و حقیقتی؛ نه فقط هیچ کمالی. چون اگر کمال را بگوییم، موجود بینقص را می‌پذیریم. اما درعین‌حال نمی‌توانیم چیزی را از او سلب کنیم.

استاد: ببینید همان جا گامهایی برداشته می‌شود. خیلی مهم است که ببینیم گامی که بر می‌داریم، منطقیا با گام بعدی ملازمه دارد یا خیر. الآن که شما می‌فرمایید بسیط الحقیقه، حقیقت به چه معنا است؟ یعنی فقط کمالات کلیه یا شخص؟ این اولین سؤال است. ذیل مکاتباتی که صورت گرفته بود، صاحب المیزان محاکماتی دارند. یادم هست ایشان که می‌گفتند این سؤالات در ذهن من ردیف می‌شد. یادداشت هم ذیل آن دارم.

شاگرد: این حقیقت، یعنی همان واقعیت محضی که مقدم بر هر واقعیتی است؟ آن مبدائیت کل است که مقدم بر کلی و شخص و … است.

استاد: علی المبنا بگوییم. از مبنای خودشان نباید فاصله بگیریم.

شاگرد: ما می‌خواهیم بفهمیم ولو این که مبنایشان اجازه ندهد. این بسیط الحقیقه با آن بحثی که در مبدائیت داشتیم که آن حقیقتِ اصلِ اصل که مقدم بر همه چیز است، آن حقیقیت، کل الاشیاء است. حالا این‌ها اشتباه کرده‌اند و گفته‌اند آن حقیقت یعنی وجود. اگر اشتباه کرده‌اند، اشتباه خودشان است اما می‌خواهم ببینم اصل مسأله درست است یا نه؟

استاد: خیر. اگر ما می‌گوییم بسیط، یعنی حدّ ندارد. هیچ کجا نمی‌رسیم که توقف کنیم. می‌خواهیم برای آن محمول بیاوریم. می‌گوییم پس کل اشیاء…؛ کلمهی «کل» و «اشیاء» را کنار هم می‌گذاریم. اشیایی را فرض گرفته‌ایم و «کل»ی را هم برای آن در نظر گرفته‌ایم و بر آن حمل کردیم و حال آن‌که اگر به مقام او بروید، اصلاً نه کل موضوعیت دارد و نه اشیاء.

شاگرد: خُب، برای همین است که در ادامهی این قاعده «و لیس شیئا منها» را آورده‌اند.

استاد: خیر؛ بر «لیس» اتحاد با شخص را متفرع می‌کنند. می‌گویند: «لیس بشیء منها علی الخصوص». اگر بگوییم: «لیس بشیء منها» یعنی بالدقة، خُب، برای خودش مطلبی می‌شود. اما «لیس بشیء منها علی الخصوص». این کتابِ تنهای تنها نیست. این هست و آن هم هست. «کل» به این صورت است. «لیس» را چطور معنا می‌کنید؟ «لیس» یعنی «لیس» واقعی وجودی؟ که تناقض می‌شود؛ «کل» و «لیس». اگر «لیس» را می‌گویند یعنی «بخصوصه» دیگر تناقض نیست. کلش هست و لیس بخصوصه. ببینید این ملازمهها در اینجا چقدر مهم است.

شاگرد: شما که می‌فرمایید از آن چیزی سلب نمی‌شود ... .

استاد: من می‌خواهم عرض کنم گامی که بسیط الحقیقه با لیس بر می‌دارند و وحدت وجود را نتیجه می‌گیرند، ملازمهی بین آن دو ثابت نیست. در همهی این‌ها دقیق شوید. اولاً کل الاشیاء به نظرم مطلب بسیار مهمی است. «لم یکن له کفوا احد» مفادی بسیار مهم دارد. یعنی وقتی صحبت مبدأ متعال و هویت غیبیهی الهیه را باز می‌کنید، جای طرح اشیاء نیست. «سقطت الاشیاء دون بلوغ أمده»، سقوط است؛ یعنی اصلاً جایش نیست که بگویید «کل الاشیاء». جای طرح ندارد. نه این‌که فقط وجودش نیست و لذا حتی کسانی هم که دقیق النظر بودند، گفتهاند: مرتبهی واحدیت هم دون مقام ذات است. اعیان ثابته و علم و … جای خودش. گفته‌اند حتی اسماء و صفات را. مرحوم حاجی در منظومه داشتند. در بدایة الحکمة ظاهراً حرف حاجی را رد کرده بودند. اما خُب، حاجی که خیلی مدافع آن هستند. می‌گفتند: من حاجی حدوث خاص خودم را اضافه کردم. یکی از انواع حدوث، حدوث اسمایی بود. خُب، حرفی بود که حاجی داشتند. این واقعاً مطلبی است در یک مقامی.

و لذا قاعدهی بسیط الحقیقه مطلبی است که از عدم محدودیت خدای متعال شروع می‌شود…؛ الآن یادم آمد جلسهی آخر صحبت در این بود که رفع حدّ متفرع بر یک جور فرض آن است. این هم نکتهی خوبی بود. لذا صحبت بود این‌که می‌گوییم خدای متعال نامتناهی است، درست نیست. از مجالی و مظاهر اسماء و صفات او عدم تناهی است. نه این‌که خود ذات خدای متعال غیر متناهی است. او فوق تناهی و عدم تناهی است. «هو الذی فرّق بین التناهی و عدمه». اصلاً قوام فرق بین تناهی و عدم تناهی به او بر می‌گردد. نه این‌که خود او متصف به عدم تناهی باشد. دو-سه بیان بود: «وبمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له»[1]. اصلاً اصل مضادة و مقابله و تقابل را او ایجاد می‌کند. خودش که مقابل ندارد.

شاگرد: «سقطت الاشیاء».

استاد: همهی مفاهیم متقابلات هستند. او تقابل ندارد. لذا است که او به نحو اشاره بیان می‌شود. ذهن، خدای متعال را به این اوصاف متقابل توصیف نمی‌کند. بلکه از باب نفی تشبیه و نفی تعطیل، آن چه که انسب به کمالات مطلق او است، اشاره می‌کند. خدا عالم است، حی است، قیوم است، اما نه به نحو تشبیه.


[1]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص ۳۷.