طبایع صرف، مثل اعلی برای واحدیت غیر عددی خداوند متعال
لذا در باب وحدت عددی در جلسات قبل عرض کردم: «وَلِلَّهِ الْمَثَلُ الْأَعْلَىٰ»[1]. در باب صرف الشیء، لایتثنی و لایتکرر گفتیم کسی که تلطیف ذهن کند، میبیند طبایع از این حیث برای خداوند متعال مثل اعلی هستند. سبحانه و تعالی. چطور هستند؟؛ طبائع، صرف الشیء لایتثنی. نه اینکه برای او دو محال است. اصلاً ریختش، دو بردار نیست. لذا عرض کردم دو گردو، دو کتاب، پنج تا میز. اما نسبت به خود عدد دو بگویید، دو عدد دو! این میشود؟! طبیعیُ الاثنین، میشود یا نمیشود؟! چرا نمیشود؟! طبیعی دو لا یتثنی. نه اینکه ثانی له محال. در اینجا خیلی تفاوت است؛ خیلی ظرافت است. در اینکه کسی این لطافت را درک کند که لایتثنی. نه اینکه صرف الشیء یمتنع وجود ثان له. امتناع وجود ثانی خیلی فرق دارد با اینکه خودش اصلاً دو بردار نیست.
اگر کسی این را بفهمد، قدر این روایت را طور دیگری میداند. خیلی تفاوت میکند. حضرت علیه السلام میفرمایند: اعداد کجا است؟ عدّ، برای محدودیت است. چرا؟؛ چون قوام عدّ به تباین است. تباین محدودیت میآورد. چیزی که محدود و منعزل از دیگری است، میگوییم یک و دو. اگر چیزی خودش، خودش باشد که نمیشود بگویند این خودش و دوباره هم خودش؛ دومی هم خودش است. یک چیزی که خودش است که دو نمیشود. چون محدود است، بیرون دارد. بیرون او، دوی آن میشود. خُب، حالا اگر در فضایی آمدید که نه طبایع صرفه هستند که مثال هستند، محقِق الحقائق است جمیعا. مبدأ متعالی است که محقق همهی حقائق صرفه است. آن مبدأ متعال به چه صورت است؟ اصلاً برای او دو معنا ندارد. وقتی دو برای او معنا ندارد، این خالق و مخلوقی هم که میگفتید، از باب ترتیب لفظی بود. نه اینکه شما میتوانید بگویید مخلوق بهمعنای دقیق کلمه، خالق را در عدّ میآورد.
شاهدش؛ چقدر زیبا است. وقتی آدم شواهد را میبیند، میفهمد که حضرت علیه السلام چیزهایی را گذاشتهاند که وقتی سؤال پیش میآید، کارگشا است. حضرت علیه السلام فرمودند: «لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الأعداد»، ببینید حضرت علیه السلام چه استشهادی میکنند: «أما ترى أنّه كفر من قال : ثالث ثلاثة»؛ یک، دو و سه. خیلی زیبا است. بعد از اینکه حضرت علیه السلام فرمودند خدای متعال در باب اعداد داخل نمیشود، میفرمایند دیگر نمیتوانی بگوی أب، إبن و روح القدس. اگر مبدأ متعال این است، چیزی که در طول مخلوق است و همهی مخلوقات، مخلوق او هستند، دیگر معنا ندارد بینونت او بینونت عزلی باشد. در احتجاج طبرسی بود، حضرت علیه السلام فرمودند:
بینونت صفتی خالق و مخلوق
«دَلِيلُهُ آيَاتُهُ وَ وُجُودُهُ إِثْبَاتُهُ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ»[2].
این از غرر روایات امیرالمؤمنین علیهالسلام است که علما برای اینها چقدر حرف زدهاند. میگویند اساس کار این است که به توحید برسید. موحد نیستید مگر اینکه خالق را از مخلوق جدا کنید. ممتاز کنید. اما «و حکم التمییز بینونة صفة لا بینونة عزلة»؛ بگویید خداوند متعال آن طرف خلق است و مخلوق هم این طرف است.
چقدر این عبارت مهم است. البته ایشان روی مبانی خودشان میگویند و هر کسی هم میتواند روی مبنای خودش بگوید. عبارت حضرت علیه السلام در قله است! مرحوم ملاعلی نوری، مبانی حکمت متعالیه را ترصید و ترسیم و تحکیم کردند. در حواشی خود بر کتب آخوند، مکرر این را میآورند. میگویند: البینونة الوصفی، البینونة الصفتی التی یکون اعظم بمرات من البینونة العزلی. خدای متعال از مخلوق خود بینونت عزلی ندارد. بینونت صفتی دارد. اما بینونت صفتی به مراتب بالاتر از بینونت عزلی است. زید و عمرو بینونت عزلی دارند یا ندارند؟؛ بینونت عزلی دارند. اما سر وپای آنها در نوع و خصوصیات و سر و چشم وانسانیت شریک هستند. شبیه هم هستند. هر دو انسان هستند. بینونت عزلی است اما در وصف با هم متباین نیستند. وصفشان با هم یکی است. اما خدای متعال چه؟ واضحترین وصفی که برای او میگوییم این است که میگوییم خداوند از همه چیز خبر دارد. عالم است. نشد! اگر همانطوری که ما عالم هستیم، بخواهید بگویید او عالم است، اینکه تشبیه میشود! عالمٌ لا کعلمنا.
شاگرد: بینونت صفتی میشود؟
استاد: بینونت صفتی در جمیع صفات است. هر چه! اگر میخواهید اشاره کنید؛ حتی حضرت سید الشهدا علیه السلام در خطبهی تحف العقول چه فرمودند؟: «يصيب الفكر، منه الايمان به أنّه موجودا و وجود الايمان لا وجود صفة»[3]؛ حتی در موجودیت خدای متعال، نخواهید دم و دستگاه صفت را به پا کنید. حالا آن خطبه، جای خود دارد و مکرراً راجع به آن صحبت شد.
هر چه بود، بهعنوان احتمال طلبگی عرض میکنم؛ آیا شمردن در باب اعداد به همین وحدت است؟ ولو وحدت را لحاظ بکنیم؟ و چون خدای متعال این وحدت جنسی را ندارد، پس لا یدخل فی باب العدّ؟ یا خیر؛ اساساً قوامِ عدّ به وحدت نیست. قوام آن به انعزال و بینونت است؟ و اصلاً انعزالی که قوام عدّ است، در مبدأ متعال فرض ندارد؟ لذا لایدخل فی باب العدّ. «ما لا ثانی له» یعنی لاثانی مطلقاً، نه اینکه برای او ثانی محال است. وقتی به این صورت است، «لایدخل فی العدّ». اگر این حرف به این بیان سر برسد، «واحد لا من عدد» یک جور دیگری میشود.
تصویر صرف الطبیعه و تباین طبایع
شاگرد: لایتثنی را در خود صرف الشیء میفهمیم اما در صرف الطبایع، نامفهوم است. یعنی ما طبایع میگوییم و برای خود آنها تکثر قائل میشویم. میگوییم طبیعت انسانی غیر از طبیعت ماء است. دوباره در اینجا شمردیم، درحالیکه صرف الشیء بود.
استاد: خیر؛ آن را از صرف بودن در نیاوردید. اگر راجع به صرفها فکر کردید و با آن مانوس شدید، برههای از عمرتان را در التذاذ عقلانی به سر بردهاید. وقتی ذهن کسی با صروف آشنا شد، دیگر کاری با کسی ندارد. ذهن خودش میبیند که به چه صورت است. الآن وقتی میگویید انسان و بعد میگویید بقر، انسان را که از صرافت در نبردهاید. انسان یک انعزالی در حدّ خودش دارد که بیرون از آن صرافتش است. انسان، انسان صرف است؛ لایتثنی. اما انسان که دیگر بقر نیست. یعنی از حیث محدودهی صرافت خودش که نمیشود بقر هم باشد.
شاگرد: بقر ثانی او نیست.
استاد: ثانی او از حیث صرف. ثانی او از حیث طبیعت انسانیت هست. یعنی بقر که انسان نیست. پس انسان با اینکه در محدودهی انسانیت خودش صرف است، اما در همین محدودهی انسانیتِ صرف، بقر نیست. خُب، نمیتوانید بگویید که صرف نیست. دارید میگویید بقر نیست. پس طبایع صرفه، یک حد ذاتی دارند. آن حد ذاتی است که سبب عدّ است. میگویید: انسان و بقر و الا نمیتوانید در خود انسان بگویید دو انسان. دو انسان معنا ندارد؛ انسان.
[1]. سورهی نحل، آیهی ۶٠.
[2]. شیخ طبرسی، الإحتجاج، ج ۱، ص ۲۰۱.
[3]. ابن شعبهی بحرانی، تحف العقول، ج ۱، ص ۲۴۵.