رفتن به محتوای اصلی

عدم تلازم نفی صفات از خداوند با تعطیلی معرفت؛ اشتراک در معنا و تعطیلی در کیفیت

 

شاگرد: فرمایش شما این بود که نحوه و نسبت صفات با او، مبائن با مخلوقات است، اما ظاهراً این عبارت می‌گوید که حتی خود صفات هم مبائن هستند. مثلاً وقتی می‌گوییم عالم، اما او چیز دیگری است. اگر این‌گونه گفته شود، اشتراک لفظی و تعطیل پیش می‌آید.

استاد: تعطیل لازم نمی‌آید. مخلوق صفاتی دارد. برای این‌که تعطیل نباشد، همین صفات را برای خالق هم اثبات می‌کنید. مگر نمی‌گوییم علیم؟! سمیع و بصیر؟! شما که خدای متعال را به سمیع و بصیر توصیف کردید، تعطیل شد؟! می‌گویید سمیع و بصیر است، اما می‌گویید «سمعه لا باذن»؛ نه به قوهی سامعه که با قوهی باصره فرق می‌کند. این تعطیل نیست.

شاگرد: یعنی به هر چیزی که شما فکر کنید، خیر. این تعطیل است. یعنی هر جوری که سمع را به او متصف کنید، خداوند این‌طور نیست، چون او شبیه شما می‌شود.

استاد: اگر سمعی باشد که لازمهی آن مخلوقیت باشد، زائد بر ذات باشد ... . «علامة سميعة بصيرة»[1]. یعنی خود ذات. نگویید ذاتی است که سمع دارد. یک ذات بسیطی که نفس خود ذات، عین سمع است. او به این صورت نیست که «سمعه غیر بصره». ولی ما به این صورت هستیم. «سمعنا غیر بصرنا». این‌ها دو قوه هستند. اما او به این صورت نیست. همان متن خود ذات است. عینیت صفات با ذات یعنی این. سمع او عین بصرش است و با هم تفاوتی ندارند. خُب، وقتی به این صورت شد، تعطیل می‌شود؟! تعطیل آن وقتی است که می‌گویید حرف نزن و کار نداشته باشد. اما تعطیل در فهم، اساس توحید تعطیل در فهم است. یعنی ما نمی‌فهمیم که ذات خداوند به چه صورت است. ما نمی‌فهمیم صفات خداوند به چه صورت است. اما می‌گوییم آن چه که از این‌ها انتظار داریم، هست. سه - چهار مرحله بود که قبلاً عرض کردم.

شاگرد ٢: پنج مرتبه بود. آدرسهای هر مرحله را هم دارم.

استاد: هر کدام از عبارات برای یک مرحله‌ای است. شاید اولین مرحله‌ای که در پیش رفت بحث می‌گفتند، این بود: «عالمٌ لیس بجاهل».

شاگرد ٢: این تحلیل دوم بود.

استاد: اول چه بود؟

شاگرد ٢: اولین مرحله این بود که تعطیل نیست. اصلاً نگوییم که خدا شیء است.

استاد: مرحلهی سادهترش این بود: «عالمٌ لیس بجاهل». جاهل چیست؟ جهل را که خوب می‌شناسیم. خدای متعال عالم است یعنی چه؟ یعنی جاهل نیست. مقصود ما سلب یک صفت نقصی است. جهل یک صفت نقصی است. جاهل نیست.

شاگرد: جهل را مقابلی می‌شناسیم.


[1]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج۱، ص ۱۴۴.