رفتن به محتوای اصلی

اشتراک صفات خالق با صفات مخلوق در خروجی صفات نه کیفیت آن‌ها

 

شاگرد: با این روشی که شما جلو رفتید، دیگر تباین صفات معنا نمی‌دهد. یعنی ما از علم، جهل را شناختیم و بعد این نقیصه را از خداوند سلب کردیم. یعنی آن علمی که در مخلوق شناختیم را برای او ثابت کردیم و می‌گوییم خداوند آن علم را دارد. آن سمع را دارد.‌ آن بصر را دارد. ما از مقابلش که جهل و نابینایی است، به مقابلش تعریفش کردیم و بینایی را در ملکه‌ها دیدیم. بعد صفت مقابلش را از خداوند سلب کردیم، یعنی خداوند هم بینا است. این را مخلوقین شناختیم. لذا این تبیان صفات که در اینجا معنا نمی‌دهد.

استاد: وقتی ما فهمیدیم که علم چه کارآیی دارد، می‌گوییم آن درخواستی که از علم دارید…؛ هر صفتی یک خروجی‌ای دارد. یک آثار و فوایدی دارد که نبود آن نقایصی را ایجاد می‌کند. آن چیزی که شما از آن کمال انتظار دارید - که وقتی ناقص شد آن آثار نیست - آن مورد انتظار شما در مورد خداوند هست. ببینید کسی که بینا است، به وسیلهی بینایی خودش از حال شما مطلع می‌شود … .

شاگرد: آن چیزی که مورد انتظار ما است، همین بینای‌ای است که می‌بینیم.

استاد: انتظار از بینایی این نیست که از حال شما آگاه شود؟! رنگ شما را بداند!؟

شاگرد: در نابینا انتظارمان از بینابودن چیست؟ آن چیزی است که می‌بینیم. بعد همین را نسبت می‌دهیم و می‌گوییم خداوند نابینا نیست.

استاد: انتظار از بینایی این است که فقط چشم داشته باشد ولو نبیند؟!

شاگرد: خیر.

استاد: احسنت. این‌طور است که رنگ چشمش فلان باشد؟! خیر. نورش چطور باشد؟! خیر. مقصود از بینایی خروجی بینایی است. یعنی اطلاع او بر حال مبصر. شما می‌گویید پس کور که نقص دارد، نقصش چیست؟ می‌گویید این اطلاعی که شخص بینا دارد، در وجود او نیست. می‌گوییم خدای متعال آن چیزی را که شما از بینایی انتظار دارید، دارد. اما چشم ندارد. قوهی باصره به‌معنای شئونات نفس و… ندارد. ذات او که تبعضبردار نیست.

شاگرد: این‌که تباین نشد. یعنی خداوند در قوهی بینایی از ما قوی‌تر است. ولی تباین نیست.

استاد: بینایی مخلوق از طریق آلت و قوا و شئونات نفس بود. خروجی این را دارد؛ اطلاع را دارد. عالم بر همه چیز است. عین همان چیزی را که بینا بعد از بینایی پیدا می‌کرد، او دارد. بدون این‌که از طریق چشم باشد.

شاگرد: یعنی می‌فرمایید در خروجی خداوند قوی‌تر است و بنده ضعیف‌تر است؟

استاد: مباینت به‌معنای قوی‌تر بودن نیست. به‌معنای کیفیت است. قوی‌تر یک بیان دیگری می‌خواهد. او از مخلوق در سمع و بصر اقوی است. این یک بیان است. اما مباین بودن، یعنی آن چیزی که از سمع و بصر در مخلوق می‌بینید، کاملاً با آن چیزی که از همینها در خدای متعال هست فرق می‌کند.

شاگرد: پس ما الآن کور هستیم! یعنی الآن دو بینایی شد! یک بینایی ما است که غیر از بینایی خدا است. یک بینایی خدا است که غیر از بینایی ما است. یعنی دو بینایی داریم. ما الآن نسبت به آن بینایی کور هستیم. ولی وقتی می‌گوییم خدا نابینا است، داریم سلب این بینایی را از خداوند نفی می‌کنیم. یعنی می‌گوییم خداوند این بینایی را دارد.

استاد: بینایی‌ای که یلیق بذاته. می‌گوییم بینایی اطلاع علم به مبصَر است. در اصل این جامعگیری با هم یکی هستیم. یعنی حضرت فرمودند: «الصفات له و اسمائها جاریة علی المخلوقین»[1]. در همین کتاب هست، بعد می‌بینید. ما اسم سمیع و بصیر را داریم. صفت را هم به اندازه‌ای که تابشی از صفات او به ما بوده است، به‌صورت مناسب مخلوق در ما هست. اما «والنعوت نعوت الذات». واقعیت آن بینایی که در مورد ما گفتید کور هستیم، این جمله می‌گوید ما کور هستیم. یعنی اگر بینایی آنی است که او دارد، همهی ما کوریم. اسمی از بصیر به ما گفته شده است. خیلی جالب است. «النعوت نعوت الذات لاتلیق الا باللّه»[2]؛ تنها کسی که لایق این صفات است، او است؛ برای وجود و برای وحدت. حضرت صریحاً فرمودند: «الانسان واحد فی اللفظ». به لفظ است که واحد می‌گوییم. «لیس الواحد فی المعنی»؛ او است که فقط واحد است. «واحد فی اللفظ» را که قبلاً خواندیم. در صفحهی شصت و دوم بود:

«قلت : فالله واحد والإنسان واحد ، فليس قد تشابهت الوحدانية؟ فقال : أحلت ثبتك الله إنما التشبيه في المعاني فأما في الأسماء فهي واحدة وهي دلالة على المسمى وذلك أن الإنسان وإن قيل واحد فإنه يخبر أنه جثة واحدة وليس باثنين ، والإنسان نفسه ليس بواحد ، لأن أعضاءه مختلفة ، وألوانه مختلفة غير واحدة ، وهو أجزاء مجزأة ليس سواء دمه غير لحمه ، ولحمه غير دمه ، وعصبه غير عروقه، وشعره غير بشره. وسواده غير بياضه ، وكذلك سائر جميع الخلق ، فالإنسان واحد في الاسم ، لا واحد في المعنى والله جل جلاله واحد لا واحد غيره ، ولا اختلاف فيه ، ولا تفاوت ، ولا زيادة ، ولا نقصان ، فأما الإنسان المخلوق المصنوع المؤلف فمن أجزاء مختلفة وجواهر شتى غير أنه بالاجتماع شيء واحد»[3].

«قلت : فالله واحد والإنسان واحد»؛ حضرت گفته بودند که صفات یک جور نیست، او می‌گوید: خُب، الآن که یک جور شدیم؟! خدای یکی است و ما هم یکی هستیم!

«فليس قد تشابهت الوحدانية؟ فقال: أحلت ثبتك الله إنما التشبيه في المعاني فأما في الأسماء فهي واحدة وهي دلالة على المسمى وذلك أن الإنسان وإن قيل واحد فإنه يخبر أنه جثة واحدة وليس باثنين … فالإنسان واحد في الاسم، لا واحد في المعنى والله جل جلاله واحد لا واحد غيره»؛ همین چیز در سمع و بصر و همهی این‌ها می‌آید.

اگر یادتان باشد در حقایق طبایع عرض می‌کردم که عرش حقایق به جایی می‌رسد که این صفات تازه در فوق عرش مطرح است. یعنی عرش صفات، حالت مخلوقیت و مسبوقیت به ذات دارد. حقایق اسماء برای فوق عرش است و لذا است که او محقق الحقایق است؛ «قبّل القبل». چرا او «قبّل القبل»؟ چون حقیقت صفات به نحو فوق العرشی نزد او است. اما اصل این حقایق به‌طوری‌که بالاتر از آن سقف حقایق مسبوق به ذات باشد، برای عالم دون ذات او است.

شاگرد: شما فرمودید اساس توحید تعطیل فهم از ذات است؟

استاد: به این معنا که نگوییم ما ذات را می‌فهمیم. اما تعطیل به این معنا که بگوییم از ذات حرف نزنیم، خیر. به این معنایی که خود اهل البیت علیهم السلام فرمودهاند، نه.

شاگرد: هر آن چه که از بصر، بینایی و شنوایی و قدرت می‌فهمیم، خدا آن نیست.

استاد: این درست است. تعطیل به این معنا، یعنی تعطیلی از بردن صفات مخلوقین به ساحت ذات. این معنا از تعطیلی از محکمات دین است.

شاگرد: ما هر چه که از بینایی و قدرت و شنوایی می‌فهمیم، همین چیزی است که می‌بینیم. پس بهتر است بگوییم خدا شنوا نیست و بینا نیست.

استاد: مرحوم شیخ بهائی در کشکول روایتی را می‌آورند. به نظرم می‌گویند این روایت از آن روایاتی است که کمر اولیاء را می‌شکند! «ولعل النمل الصغار تتوهم أن للّه تعالى زبانتين كمالها»[4]؛ مورچه می‌گوید مگر خدا می‌تواند بدون دو شاخک خدایی کند؟! چه خدایی است که شاخک نداشته باشد؟! خیلی عجیب است! یعنی ما هم خیلی از چیزهایی که می‌گوییم، همین‌طور است. بعضی از چیزهایش را اصلاً نمی‌توان تصریح کرد. چون ما خودمان کمال همه چیز را به این‌ها می‌دانیم، می‌گوییم خدا هم باید همهی این‌ها را داشته باشد. شیخ بهائی می‌فرمایند: کسانی که می‌خواهند در معارف جلو بروند، این روایت کمرشان را می‌شکند. در خیلی از چیزها می‌گوییم نمی‌شود خدا باشد و این‌ها را نداشته باشد و حال این‌که در واقعش همین دو شاخک است. مورچه می‌گوید نمی‌شود که خدا بدون دو شاخک، خدایی کند. قوام وجود او به شاخک است. می‌گوید خدا هم بدون دو شاخک نمی‌تواند خدا باشد! همین را جلو بروید و آن وقت می‌بینید به جاهایی می‌رسید که چقدر ظریف و دقیق می‌شود و تفاوت در کار می‌شود.

شاگرد: قوام شنوایی شاید به حدوث و تغییر و کسر است، اگر این‌ها را از آن‌ها سلب کنیم دیگر بینایی و شنوایی نمی‌ماند. یعنی مقومات آن را از او گرفته‌ایم.

استاد: مقومات روش حصولش را گرفته‌ایم. نه خروجی آن را.

شاگرد: چیزی که تدریج و کسر در آن نباشد، در این ‌صورت به کور هم می‌توان بینا گفت. کوری که قبلاً بینا بوده است و کل عالم را دیده و الآن کور شده است، به این معنا می‌توان به او بینا گفت. باید در آن تدریج و کسر باشد. باید در آن حدوث باشد و الا بینایی نیست.

استاد: همین کور مثال خوبی بود که زدید. من این مثال را باز کنم. شما به شهر بزرگی وارد می‌شوید. کسی است که تهران را ندیده است. وارد تهران می‌شود؛ واقعاً گنگ و کور است. حالا می‌خواهد آدرسی را پیدا کند. مثال عرفی بسیار ساده‌ای است. خُب، از چه کسی بپرسد؟! صدها خیابان در هم است. به کسی می‌رسد و می‌پرسد شما اهل اینجا هستید؟ این آدرس را به من نشان بده. به مغازه‌ای وارد می‌شود و می‌بیند صاحب مغازه هست، یک کور هم در کنار او نشسته و عصا در دست او است. به صاحب مغازه بینا می‌گوید در این محل، مغازهی فلان شخص را می‌خواهم. این بینا می‌گوید من تازه در اینجا مغازه باز کرده‌ام. این آقا را نمی‌شناسم. اما آن کور پنجاه سال است که در این محل بوده است. کور می‌گوید من خانهی این آقا را بلد هستم. بیا با من همراه شو و برویم. می‌گوید ای بابا تو کور هستی! چطور می‌خواهی خانهی آن آقا را به من نشان بدهی؟! من خودم بینا هستم، این مغازهدار بینا است، تو می‌خواهی بگویی؟!

در اینجا عرف عقلاء این کور را تخطئه نمی‌کنند. فوری می‌گویند اذیت می‌شوید اما برویم. کور راه می‌افتد و می‌گوید این منزل آن آقا است. همسایهاش بوده است. این را تخطئه می‌کنید یا نه؟! خیر. حالا در اینجا ما می‌گوییم نسبت به آگاهی به خانهی فلانی، این کور بینا است. من که چشم دارم، نابینا هستم. چرا این را می‌گوییم؟ چون مقصود از بینایی آگاهی است. او کور است اما آگاه است. او بینا است اما ناآگاه است. خُب، الآن اگر شما بگویید این کور بینا است و دیگری نابینا است، مجاز نگفتهاید. دارید دیدتان را از بینایی بالاتر می‌برید. یعنی درک خودتان را از بینایی بالا می‌برید. به این معنا که نور به چشم بیاید و … خیر. می‌گویید الآن بینا او است. یعنی درک عقلائی خودتان را از مفهوم بینایی بالاتر می‌برید. به عبارت دیگر وقتی به این کور، بینا می‌گویید، به جای این‌که بگویید مجاز گفتهاید و استعاره است … .

شاگرد: به نظر می‌رسد که جزو مقوم بینایی تدریج و حدوث باشد و گرنه علم می‌شود. شما می‌گویید نهایتاً سمع و بصر علمی است که حادث نیست و تغییر هم نمی‌کند. اگر این را می‌فرمایید دیگر معنای سمع و بصر را از بین برده‌اید. تنها علم مانده است. علمی هم که لایتغیر است. یعنی سمع و بصر خصوصیتی ندارند و هر دو علماند.

استاد: هم در کتب هست و هم در روایات. مقصود ما از سمع چیست؟ «علمه بالمسموع». اگر می‌گوییم سمع به‌معنای «سمیع بالاذن» است، بالتدریج است، بالنفس است، بله. اما اگر می‌خواهیم بگوییم سمع به‌ معنای «علمه بالمسموع» است، بله برای خداوند درست است. یعنی صدایی که ما می‌شنویم، او هم می‌شنود. شنیدنی با پردهی سماع؟! این‌که دیگر خدا نیست. وقتی دور شد، نمی‌شوند. خدا کسی است که هر چه را ما می‌شنویم، می‌شنود اما نه با گوش و پردهی سماع و تحریک امواج صوتی به قوای ادراکیه. اگر این‌طور باشد که دیگر خدا نیست. همهی اصوات را در همهی نقاط عالم وجود می‌شنود و نه دور برای او معنا دارد و نه نزدیک. ولی می‌شنود. یعنی علم دارد به همان چیزی که ما می‌شنویم و مقصود ما از شنیدن است و خروجی شنیدن است. او به آن‌ها علم دارد.

بنابراین شارع به ما اجازه داده است که بگوییم خدا می‌شنود و منع نکرده است. به فرمایش ایشان مقوم شنیدن که گوش است! نه، «لا تعطیل». نگویید خدا نمی‌شوند. خداوند می‌شنود. او را به شنیدن توصیف می‌کنیم. اما در این مقومات مخلوقی سمع مباین است.

شاگرد: شما در اینجا تسامح می‌کنید. یعنی تدریج و حدوث مقوم مفهوم شنیدن است. باید مفهوم شنیدن را از او سلب کنید و بگویید شنیدنی مختص به خداوند است که ربطی به شنیدن ما هم ندارد. یعنی اصلاً شنیدن به آن صدق نمی‌کند. علم است، تسامحا گفتیم سمع و بصر و الا حدوث مقوم ذات شنیدن است. شما نمی‌توانید حدوث را از آن بگیرید و باز هم بگویید سمع است.

استاد: باز مثال می‌زنم. گوش و پردهی سماع، مقوم مفهوم عرفی سمع هست یا نیست؟

شاگرد: خیر؛ چون الآن دستگاه‌هایی ساخته‌اند که به وسیلهی آن می‌شنوند. اما گوش ندارد و سنسور دارد. شنیدن یعنی ادراک سمع که باید در آن حدوث باشد.

شاگرد ٢: دستگاه که ادراک ندارد.

شاگرد: کامپیوتر ادراک دارد. به آن می‌گویید روشن شو، عکس بگیر و … .

استاد: او که ادراک ندارد. هوش مصنوعی است که شما آن را برنامه‌نویسی کرده‌اید.

شاگرد: بالأخره عرف به آن سمع می‌گوید. اما اگر حدوث را از آن بگیری به آن سمع نمی‌گوید.

شاگرد ٢: عرف به دوربین می‌گوید: می‌بیند؟!

شاگرد: می‌بیند.

استاد: سنسور که به کار بردید، همین است. سنسور حساس به نور است. اما دستگاه می‌بیند؟! می‌گویید دوربین می‌بیند یا نه؟ اگر می‌گویید که مانعی ندارد!

شاگرد ٢: با دیدن ما تفاوتی دارد اما عرف به آن دیدن می‌گوید.

استاد: چرا؟؛ چون در غرضی که شما در دیدن دارید، بین آن‌ها تشابه می‌بینند. همین خوب شد. شما می‌گویید تفاوتی دارد … . ما به المشابهه و ما به التفاوت چیست؟ چرا عرف از این ما به التفاوت صرف‌نظر می‌کند و وقتی ما به التشابه را می‌بیند، به فرمایش خود شما می‌گوید: می‌بیند؟ حالا باید جلوتر برویم. شما یک چیزی را در نظر بگیرید که اصلاً ریخت ادراکی آن ریخت ادراکی سمع نیست. مثلاً به جای این‌که امواج نور را رد و بدل کند، با امواج غیر نورایی کار کند. به‌طوری‌که اول نمیفهمید، نمی‌بیند. اما بعد از این اطلاع پیدا کردید و کیفیت را فهمیدید، می‌گویید: آن طوری که من می‌دیدم، نمی‌بیند. ولی قبل از این‌که اطلاع پیدا کنید بینایی را بر آن صدق می‌دهید. یا مثلاً در خواب. می‌گویید: من در خواب این را شنیدم. می‌گوییم این گوش و … که همه افتاده بود، چطور حاضر می‌شوی بگویی در خواب شنیدم؟! واقعاً تشبیه شنیدن است یا نه، در خواب واقعاً شنیدم؟! مجاز است که می‌گویم در خواب شنیدم؟! یا حقیقت می‌گویم؟ یک جور که فکر می‌کنم، می‌بینم گوش نبود، اما از آن طرف شنیدن بود. همین‌طور مثال‌های دیگری هم می‌تواند پیش بیاید.

مثلاً بگوییم ملائکهای هستند که وقتی ما در اینجا حرف می‌زنیم، می‌شنوند. ذهن شما خیلی ریز نمی‌شود که گوش آن‌ها به چه صورت است و چطور می‌شنوند. عرف عام را ببینید. می‌گوییم هر جوری حرف بزنی، ملائکه می‌شنوند. فوری سراغ این نمی‌رود که گوش او را تحلیل کند. می‌گویید: می‌شنوند. همین کافی است؛ چون شما از این‌که حرف تو را می‌شنوند، مقصودی دارند؛ یعنی خیال نکن وقتی حرف می‌زنی آن‌ها مطلع نیستند!؛ آگاه هستند. بگویید پس چرا می‌گویید: می‌شنوند؟ بگو مثلاً آگاه هستند. خیر، از شنوایی مقصودی هست که دقیقاً آن حالت خاص خودش را دارد در این‌که کیفیت را نیاور اما مقصود از شنیدن را بیاور. این چیزهایی است که در این فضا هست. لذا تعطیل ممنوع است. اما تشبیه ممنوعتر است.


[1]. همان، ص ١۴٠.

[2]. همان.

[3]. همان، ص ۶۳.

[4]. شیخ بهایی، كشكول،ج ۲، ص ۹۳.