رفتن به محتوای اصلی

تجرید کلمه‌ی «جعل» از کُن ایجادی، مقدمه‌ی استعمال آن در ماهیات

 

شاگرد ٢: تصویر این‌که ماهیت مجعول است، چیست؟

استاد: یعنی محال است مجعول باشد.

شاگرد ٢: شما اول می‌گویید: مجعول هست.

استاد: تا در ذهن از مجعول موطن «کُن» فاصله نگرفتید، مجعول می‌گوییم و مقصودمان هم همان موطن است، بعد می‌گوییم حالا چطور؟! این‌که نمی‌شود. این‌چنین جلو رفتن محال است.

شاگرد ٢: شما موطن را عقب بردید … .

استاد: یعنی شما باید برگردید و بازنویسی کنید و مجعول را بفهمید. از آن معنای قبلی خودش بیرون ببرید. اگر بخواهم تنظیر کنم، این‌چنین می‌شود: وقتی شما «یبصر» می‌گویید، یعنی مردمک چشم ما می‌بیند. اگر از این معنا و مقومیتش که دیدن چشم است، دست برنداشتید – مثل حنبلیة - حالا می‌خواهید بگویید: «انّ اللّه یبصر». کیفیت را کار نداریم، الکیفیة مجهولة، ولی از مقوم من دست برندارید! «انّ له عینین»، «فاصطنعتک بعینی». از این‌ها دست برنداشتید، اما باز می‌خواهید بگویید: «الکیفیة مجهولة». باز فایده ندارد. آخرش که «بصر» می‌گوییم، می‌گوییم یک چشم و دیدنی در کار است. خُب، این‌که آن بصری که برای خدا ثابت می‌شود، نیست. شما باید به روح معنای بصر برسید. وقتی می‌خواهید آن را نزد خدای متعال ببرید، نمی‌شود با همان نحوی که بصر از عالم خاک برخواسته به آنجا ببرید. مادامی که مقدمات خاکی بصر در بصر و در ذهن ما موجود است، حرام است که این بصر را برای خداوند ببریم. چون فوری دچار تجسیم می‌شویم. تمام شد. اول باید روح معنای بصر را بفهمیم و بعد از این‌که این معنا تلطیف شد، از تشبیه منزهش کنیم. یعنی حالا دیگر خاطر جمع هستیم که وقتی بصر می‌گوییم، الآن دیگر مبتلا به تشبیه نیستیم. تشبیه یعنی آن نحوی که در مخلوق موجود است. وقتی از آن رفتیم، آن وقت آن را می‌بریم.

کلمهی جعل، عیناً همین‌طور است. تا مادامی که در ذهن ما «جعل» برخواسته از موطن «کُن» است؛ مجعول است، یعنی آن را تولید کرده است. تا مادامی که این‌طور است، محال است که ماهیت مجعول باشد. محال است استحالهی تناقض، به این معنا، مجهول باشد. گیری نداریم. واضحات است. ما که نمی‌خواهیم از واضحات دست برداریم. در کلاس مباحثه بکنیم و وقتی بیرون رفتیم حس کنیم چیزهایی شنیده‌ایم که خلاف ارتکازیات ما است. من همیشه مکرر عرض کرده‌ام. هر کلاسی که خروجی آن این باشد که از ارتکازیات و فطریاتمان دست برداریم، یک ذره ارزش ندارد. آن را کنار بگذارید. بحث علمی باید طوری باشد که وقتی برگردیم، ببینیم فطرت الهی ما شکوفا شده است. نه این‌که دارم به آن چیزی تحمیل می‌کنم که خلاف فطرت الهی است و لذا وقتی قدم به قدم، طبق فهم، جلو برویم و مقصود روشن شود، می‌فهمیم که آن فطرت ما الآن دارد مطلب را می‌گیرد؛ دارد برای آن واضح می‌شود. نه این‌که خلاف آن فطرت و وجدان بخواهد به ذهن ما تحمیل شود.

لذا عرض می‌کنم «اگر خدا نبود»، معنا ندارد. استحالهی تناقض هم مسبوق به او است. این شرطیه، شرطیهی صرف لفظ است. مکرر عرض کرده‌ام که حتی نمی‌توان گفت قضیه‌ای شرطیه است که فرض به فرض محال است. خیلی جالب است. تو چه حرفی می‌زنی؟ فرض محال که محال نیست! خیر، اگر بعضی از چیزها را تصور کنیم، می‌بینیم فرضِ محال نیست، خود فرض کردنش محال است. الفرض المحال است. فقط باید بفهمیم که وقتی الفرض المحال است، چطور است که نمی‌توانیم بگوییم اگر خدا نبود، تناقض محال بود. از اینجا معلوم می‌شود تصوری که از خدا داریم، تصوری موهوم است. آن خدای موهوم اصلاً نیست. یعنی نگویید: اگر نبود؛ بگویید اصلاً نیست. قبل از این‌که شما بگویید، نیست. خیالتان راحت باشد! اما نسبت به خدایی که انبیاء و اوصیاء فرمودهاند، نمی‌توان گفت: اگر نبود. این خدا «اگر نبود» ندارد. چرا؟؛ چون خودش اصل مفرق بین بود و نبود است. اساساً «هو الذی فرّق بین الوجود و العدم». او است که برای شما دو موطن وجود و عدم درست می‌کند. آن وقت خودش می خواهد بگوید: اگر نبود؟! چه نبود؟! «هو قبّل القبل»، «هو حیّث الحیث فلا حیث له». اگر بفهمید اصل طبیعت تحیث مسبوق است؛ بتجهیره الجواهر؛ خُب، جوهر دیگر ذاتی او است! نه، تجهیر؛ مجوهر الجوهر؛ تجهیر جواهر می‌کند. به این خاطر است که ائمه علیهم السلام فرمودهاند: اگر رسیدید، می‌بینید «قبّل القبل».

شاگرد: همین را نمی‌فهمیم. این معنای راقی را بفرمایید به چه معنا است. معنای نازل جعل، معلوم است. اما معنای راقی چیست؟

استاد: معنای راقیاش این است که ما فعلاً کلمهی جعل را به کار نبریم. قبلاً هم که مباحثه می‌کردیم، مدتی بحث کردیم که کلمهی جعل را برداشتیم. چرا؟؛ چون جعل، رهزن می‌شود و ذهن ما را دوباره به نقطهی اول بر می‌گرداند. لذا کلمهی جعل را کنار می‌گذاریم. ما می‌خواهیم ذهنمان را روی واضحاتی که همه می‌فهمیم جلو ببریم. بچه‌ها، بزرگ ها، دانشجوها و کل بشر در آن مشکلی ندارد. ما با این واضحات جلو می‌رویم و با کلمهی جعل هم کاری نداریم. روی این واضحات جلو می‌رویم، بعد از این‌که این واضحات در ذهن ما بسط پیدا کرد، آن وقت است که وقتی برمی‌گردید، می‌بینید حالا است که ذهن شما یک چیزی را فهمیده است. آن وقت می‌گویید: اسم این را هم یک نوع جعل بگوییم، مانعی ندارد. می‌فهمید چه می‌گویید. این خیلی مهم است. یعنی ذهن شما یک چیزی را شهود کرده است و در تسمیهی آن می‌گویید: لامضایقة که به آن جعل بگویید. این خوب است. در اینجا دیگر ذهن قاطی نمی‌کند. چون مصداق و تفاوت مصداقی را لمس کرده است. لذا لفظ جعل را در اینجا به کار نمیبریم. بهترین لفظی که من به کار می‌برم، کلمهی مسبوق است.

شاگرد: در اینجا از کلمهی جعل مانند کلمهی وجود، استفادهی اشاری میشود؟

استاد: هست. یعنی وقتی که می‌گوییم مانعی ندارد، یعنی ترفند ذهن است. یعنی ذهن ترفند به کار می‌برد. بعد از این‌که مصداق پیدا کرد، می‌گوید چه کار کنم؟ می‌گوید: جعل.

شاگرد ٢: این مسبوقیت را توضیح می‌دهید؟

استاد: ببینید وقتی می‌گویید یک چیزی از جنس و فصل تشکیل شده است؛ مثلا انسان چیست؟ وقتی آن را تحلیل می‌کنید، می‌گویید حیوان ناطق. می‌گوییم: پس انسان، مسبوق به یک چیزی است. مسبوق است، یعنی سابقی دارد. چون ریخت آن ریخت مسبوقیت است. شما دو چیز را بر می‌دارید؛ پس یک سابق رتبی بر او دارید.

شاگرد: مسبوقیت اجزاء به کل.

استاد: بله؛ مسبوقیت دارد یک رتبه درست می‌کند. می‌گوید این اینجا است. به نحوی است که چون ترکیب دو چیز است، دو چیز باید بیاید؛ حیوان و ناطق. پس انسان، مسبوق است. انسان نمی‌تواند به‌عنوان عنصر بدوی و نقطه شروع باشد. حالا جلو بروید. در تمام حقایق … . این جمله‌ای بود که در همین توحید صدوق هست و به قدر و قیمت در نمی‌آید. حضرت علیه السلام فرمودند: فقط خدا است، تمام اشیاء، به هر چیزی که شما نگاه کنید، به هم بند هستند. ارتباط و وابستگی دارند. وابستگی وجودی مانوس همهی ما است؛ وابستگی در موطن کُن، مانوس ما است. مهم‌تر از آن، وابستگی تجوهری و تقرری است. اشیاء، در موطن تقرر به هم وابسته هستند. وقتی وابسته هستند، مسبوق هستند. یعنی می‌گوید: من نقطهی شروع نیستم. «کونا ظلین»[1]، این روایت در این فضا، عجایب است: «وهو يمسك الأشياء بأظلتها»؛ همهی اشیاء و ظلین را به هم بند قرار داده است. تنها خودش است. به نظرم همان جا بود که حضرت علیه السلام در دنبالهاش فرمودند: «قد علم اولوا الالباب ان ما هنالک لایعلم الا بمحاق». بعد هم آیه‌ای را گفتند. اگر اجازه بدهید، من آن را نخوانم. چون باعث روسیاهی من است. فرمودند: «وَمَنْ كَانَ فِي هَٰذِهِ أَعْمَىٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْمَىٰ وَأَضَلُّ سَبِيلًا»[2]. این عبارت حضرت خیلی مهم است. یعنی آنجا و اینجا دستگاه برقرار است. اگر اینجا کوری، در هم آن‌جا هم کوری. خیلی عجیب بود. حضرت علیه السلام، دنبال آن فرمودند.

شاگرد: در صفحهی چهارصد و سی و نه است.

استاد: بله:

«واللّه تبارك وتعالى فرد واحد لا ثاني معه يقيمه ولا يعضده ولا يمسكه والخلق يمسك بعضه بعضا بإذن اللّه ومشيته، وإنّما اختلف النّاس في هذا الباب حتى تاهوا وتحيروا وطلبوا الخلاص من الظلمة بالظلمة في وصفهم اللّه بصفة أنفسهم فازدادوا من الحق بعدا، ولو وصفوا اللّه عزّوجلّ بصفاته ووصفوا المخلوقين بصفاتهم لقالوا بالفهم واليقين ولما اختلفوا ، فلما طلبوا من ذلك ما تحيروا فيه ارتبكوا و الله يهدي من يشاء إلى صراط مستقيم»[3].

«واللّه تبارك وتعالى فرد واحد»؛ خوب دقت کنید؛ اصلاً برای او کفو معنا ندارد. «لا ثاني معه»؛ معیت و ثانی‌ای برای او معنا ندارد. «يقيمه و لا يعضده و لايمسكه»؛ اگر «مع» باشد، نمی‌شود. دارند یک نحو رابطه را نفی می‌کنند. برهانی که عرض می‌کردم برهان فرا رابطه بود. اصلاً مبدأیی است که نقطهی شروع است؛ حقانیت است؛ محقق الحقائق است؛ او «مع» ندارد. با هیچ چیزی رابطه ندارد. لذا حضرت علیه السلام فرمودند: «والخلق»؛ خلق به‌معنای وسیعی که بعد از بحث معلوم می‌شود. «يمسك بعضه بعضا بإذن اللّه ومشيته، وإنّما اختلف النّاس في هذا الباب حتى تاهوا وتحيروا وطلبوا الخلاص من الظلمة بالظلمة»؛ می‌فرمایند اگر می‌خواهید این‌ها را بفهمید باید به درب خانهی ما اهل البیت علیهم السلام بیایید و الا ظلمت روی ظلمت است.

چند سطر جلو بروید. حضرت علیه السلام می‌فرمایند:

«ولم يزل ثابتا لا في شيء ولا على شيء إلا أنّ الخلق يمسك بعضه بعضا ويدخل بعضه في بعض ويخرج منه، واللّه عزوجل وتقدس بقدرته يمسك ذلك كله و لیس يدخل في شيء ولا يخرج منه»؛ محال است خودش رابطه‌ای به این صورت برقرار کند. «کونا ظلین» در اینجا نیست. ظاهراً در حدیث دیگری است. در جای دیگر «اظله» بود.

علی أیّ حال، این مسبوقیت مطلب مهمی است. استحالهی تناقض یک حقیقت است؛ حقیقتی مسبوق است. اگر بعداً آن را درک کنید، به یک معنایی این مسبوقیت، مجعول می‌شود. اما نه جعلی که برای حوزهی خاصی است.

 

و الحمدللّه ربّ العالمین و صلّی اللّه علی محمد و آله الطیبین الطاهرین.


[1] شیخ صدوق، التّوحيد، ج۱، ص ۵۸.

[2]. سورهی اسراء، آیهی ۷۲.

[3] همان ۴۳۹