رفتن به محتوای اصلی

نقد ادعای اتصاف خداوند متعال به وصف لایتناهی؛ مسبوقیت ذات از عرش الحقائق

 

مطلب دیگری هم فرموده‌اند. گفتند که قبلا مطرح شده است. جا دارد در این­جا هم بحث شود. در بحث‌هایی که کلاً برای خداوند متعال مطرح می‌شود، محکماتی هست که اگر هر جلسه هم تکرار کنیم تا ادبیاتی که در روایات اهل البیت علیهم‌السلام هست در ذهن­مان ملکه بشود، جا دارد. خیال­تان راحت باشد که هیچ کجای دیگر نمی‌توانید پیدا کنید. بعداً تفحص کنید.

این مطلب، آن مبدائیتی که برای خداوند متعال به ما توضیح داده‌اند و گفته­اند فکرش را کنید، مبدائیت هر چیزی است. نه فقط مبدائیت برای موجودات. همین استحالۀ تناقض را عرض کردم؛ مبدائیت برای همه چیز است؛ «إِلَيۡهِ يُرۡجَعُ ٱلۡأَمۡرُ كُلُّهُۥ»[1]؛ هر چیزی که شما بتوانید به آن امر بگویید، «یرجع الیه» [است]. این چیز کمی نیست.

یکی از بحث‌های مهمی که مطرح می‌شود و نوعاً تلقی تشبیه ناجوری در اذهان نوع می‌شود، این است: می‌گویند خداوند متعال غیر متناهی است. نامحدود است. بعد هم سر این نزاع است. عده‌ای می‌گویند: اشتباه کرده‌اید و عده‌ای می‌گویند درست گفته‌اید. بعد هم می‌گویند: خب، اگر نامتناهی است، نامتناهی که برای غیر خودش جایی نمی‌گذارد. پس ما اصلاً مخلوقی نداریم؛ همه با هم می‌شود … .

خب، برخی از آقایان اشاره فرمودند که این بحث مطرح شده است. بنده این کلمه را به‌صورت مختصر عرض می‌کنم. در جلساتی هم نسبتاً به تفصیل گفته شده است.

الف) کلام علامه در نفی اتصاف ذات به وصف لایتناهی

محکم در ذهن شریف­تان باشد؛ یعنی امری است که از محکمات است، «فَخُذۡهَا بِقُوَّة»[2] و آن، این است که وقتی شما غیر محدود می‌گویید، اصلاً تصور غیر محدود، لاحد، بی‌نهایت، از نقطه شی­ای شروع می‌شود که یک حدی دارد. غیر از این محال است؛ شما محدودی را در نظر می‌گیرید، حدش را بر می‌دارید. از این­جا مطلب بسیار مهم این است که کلاً مفهوم بی­حد، به یک حیث بند است. اگر شما دقت کنید، چاره‌ای ندارید، می‌گویید بی­حد، خب، محدودش چه بود که داری این حد را بر می‌داری؟ این شروع کردن از پایین به بالا است. این غلط است. تا آخر کار اگر به همه مراتب لاحدی بروید، آخر کار دست شما بسته می‌شود، فوقش می‌گویید خداوند متعال بی‌نهایت است. این را بارها عرض کرده‌ام، تکرارش خوب است. جلد پنجم اصول فلسفه علامۀ طباطبایی رضوان‌اللّه‌علیه، در اثبات واجب الوجود است. بعد از این‌که مطالب عال العال و مفصلی دارند، می‌فرمایند:

«اشاره‏

آخرين بحث فلسفى در صفات خداى هستى به نظريه‏اى منتهى شده كه از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است و آن اين است كه: «چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچ گونه حدى در آن جا نيست پس خود اين تحديد (هيچ‏گونه حدى در آن جا نيست) نيز از آن جا منفى است و از اين روى وجود ايزدى از هر تحديد مفهومى نيز بالاتر و هيچ مفهومى (حتى اين مفهوم) نمى‏تواند به وى احاطه نموده و تمام حاكى بوده باشد». بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت».[3]

« از سطح سخنان گذشته بسى بالاتر است»؛ یعنی همۀ حرف‌ها را زده‌ایم، اما نظر نهایی بسی بالاتر از آن­هایی است که گفته‌ایم. «چون هستى خدا از هر قيد و شرطى مطلق است و هيچ­گونه حدى در آن­جا نيست، پس خود اين تحديد (هيچ‏گونه حدى در آن­جا نيست) نيز از آن­جا منفى است»؛ یعنی نگویید لاحد است و غیر متناهی و بی‌نهایت است. این هم خودش یک نحو توصیف است «…بيشتر از اين اندازه را بايد از جاهاى ديگر سراغ گرفت».

 

ب) تحیث و محدودیت افراد بی­نهایت

این مطلب را برای این عرض کردم؛ آنچه که اساس حرف است، این است: اگر می‌خواهید ذهن­تان مطابق با واقع فهم کند، باید از بالا شروع کنید. باید از مبدأ شروع کنید. نه از محدود پایین که حدها را بردارید.

جلوترها به خط مثال زدم. یک خط، یک طولی است که می‌گوییم این لبه راست آن است و این لبه چپ آن. اگر طرف لبه راست و لبه چپش را تا بی‌نهایت ببرید، چندتا دیگر مثل این خط هست؟

شاگرد: بی‌نهایت.

استاد: این خط را می‌گویم.

شاگرد: کمی بالاتر خط موازی دیگری هم دارد.

استاد: خیر؛ آن‌که به نقطه دیگری از سطح رفته است. خود این خط که الآن بی‌نهایت شد، چندتا دیگر مثل خودش در همین نقاط هست؟

شاگرد: هیچی.

استاد: هیچی، همه را گرفته است. چون بی‌نهایت شد، در همین موطن چیزی برای غیر خودش جا نگذاشته است. اما ببینید همین خطی که بی‌نهایت شد و چیزی جا نگذاشت، در سطح یک سانت بالاتر می‌رویم و می‌گوییم یک سانت بالاتر یک نقطه فرض بگیر و یک خط به موازات آن رسم می‌شود و آن هم تا بی‌نهایت می‌رود. خب دو تا بی‌نهایت شد.

چرا دو بی‌نهایت می‌توانند با هم جمع بشوند؟ چون آن حیث بی نهایتی خط اول با حیث بی نهایتی خط دوم، در دو موطن هستند. موطن دومی با اولی فرق دارد. خب، اگر بخواهیم بگوییم، می‌گوییم پس خط در بُعد دومش که سطح است، محدود بوده است. خط با یک بُعد بود، بُعد دوم نداشت. چون بُعد دوم ندارد و از حیث بُعد دوم محدود است، شما بُعد سوم را به کار می‌آورید و محدودیت آن خط را نشان می‌دهید.

حالا به سطح بروید، یک سطح را تا بی‌نهایت ببرید. در این محدوده چند سطح هست؟ یکی است. اما همین سطح را اگر به فضا ببرید و سه بُعد را در نظر بگیرید، می‌توانید سطوح بی‌نهایت داشته باشید؛ طول و عرض و عمق. چیزی که معمولاً محل اشتباه است، وقتی است که به سه بُعد می‌رسند. خب حالا طول و عرض و عمق داریم؛ یعنی یک چیزی داریم که فضا دارد. مثل یک توپ، مثل یک مکعب، طول و عرض و عمق دارد. الآن این کره را تا بی‌نهایت ببرید، اصلاً محیط این کره در بی‌نهایت هست، هیچ حدی نیست. این کره‌ای که تا بی‌نهایت رفته است، چندتای دیگر می‌تواند باشد؟ هیچی. این­جا دیگر دست­مان بسته شد. چرا؟؛ چون هر سه حیث طول و عرض و عمق را آوردیم و بی‌نهایت کردیم. خب، این کره یکی بیشتر نیست. خب، حالا بی‌نهایت بودن خداوند متعال مثل این است؟!؛ یعنی اگر بگویید که در همه جا هست، یعنی نعوذ باللّه، یک کره‌ای را فرض می‌گیرید که تا بی‌نهایت برود؟! اگر این خدا باشد که سر تا پایش نقص است. می‌گویید این­جا که نمی‌توانیم چیز دیگری را فرض بگیریم! چرا نمی‌شود؟! یک کره‌ای بی‌نهایت را در امروز فرض می‌گیریم، یک کره‌ای دیگری را با همان بی‌نهایت بودن دیروز، فرض می‌گیریم. یعنی ما باز یک بُعد و حیث جدیدی را به کار می‌آوریم. دو تا کره داریم. حیث جدید، حیث زمان است. شما که فرض طول و عرض و عمق را با زمان بی‌نهایت فرض نگرفتید. فقط طول و عرض و عمق را فرض گرفتید. خب، اگر این بی‌نهایت شد، بله در این سه بُعد این کره، دیگر دوم ندارد. اما وقتی زمان را هم به کار آوردید، می‌بینید دومی دارد؛ طول و عرض و عمق در زمان صفر، طول و عرض و عمق در زمان یک. در محور زمان جلو بروید.

چرا در زمان می‌توانید تعداد بی‌نهایت کره را در نظر بگیرید؟؛ چون آن کرۀ سه بُعدی، از حیث بُعد زمان، محدود بود. شما حالا می‌خواهید زرنگی کنید. الآن این کره را فرض بگیرید که از حیث طول و عرض و عمق و زمان بی‌نهایت باشد. خب، چندتا مثل این کره می‌شود؟

شاگرد: باز بی‌نهایت می‌شود.

شاگرد۲: در ماده بی‌نهایت بود ولی در جای دیگر نه.

استاد: احسنت، این چهار محوری که بی‌نهایت کردیم، تازه زمان و مکان بود. اما ما کمالات وجودی ای داریم که می‌توانیم این کرات را در مراتب وجودشان، با آن‌ها در نظر بگیریم. یعنی اگر ما دو مرتبه وجودی تصور کردیم، می‌گوییم یک کره بی‌نهایت اما مثلاً با فلان هندسه خاص و با قدرت، یا با فلان هندسه خاص و علم. این‌ها باید از مراتب وجود ملکوتی برای او بیاید.

بنابراین آنچه که می‌خواهم نتیجه بگیرم این است: هر چیزی را سراغش بروید، وقتی بی­نهایتش کردید، از همان حیثی که دارید جلو می‌روید و بی‌نهایت می‌شود، در همان حیث دیگر تعدد بر نمی‌دارد و الّا، از حیث­های دیگر، تعدد بردار است. آن حیث­های دیگر چقدر است؟، بی‌نهایت حیث است و لذا در کتاب‌های فلاسفه و حکمای بزرگ ببینید که چقدر دقیق می‌گویند. هرگز حاضر نیستند به خداوند متعال لایتناهی بگویند. منظومه را ببینید. می‌گویند خداوند متعال فوق مالایتناهی بما لایتناهی است. فوقش فوقش این است که شما در مراتب وجود هم جلو بروید. یعنی یک چیزی را در نظر بگیرید که طول و عرض و عمق و زمان و علم و قدرت و همه چیزهای وجودی را بی‌نهایت داشته باشد، تازه صادر اول می‌شود. صادر اولی است که فقط فیض مقدس است و هنوز به فیض اقدس نرسیده­ایم. یعنی شما وقتی بی‌نهایت وجودی را فرض می‌گیرید، تازه صادر اول در اصطلاح کلاسیک می‌شود. خدای متعال که نشد. البته هنوز به این لوحی که بحث می‌کنیم، نرسیده­ایم. لوحی که به کُن وجودی است. با این‌که فرض گرفتیم بی‌نهایت وجودی را.

 

ج) تحیث و محدودیت طبیعت بی نهایت

بنابراین وصف بی‌نهایت، برای خداوند متعال، چون از پایین شروع شده است، هرگز نمی‌تواند این وصف غیر متناهی و نامحدود، سراغ مبدأ غیبیۀ ذات الهی برود. خود این وصف لایتناهی وجودی خیلی خیلی پایین‌تر از حصول به مقام ذات او محو می‌شود. خب، حالا اگر طبایع را به کار بیاوریم … .

شاگرد: اگر بگوییم از تمام حیثیاتی که هست بی‌نهایت است.

استاد: بنده همه را فرض گرفتم. حیثیات وجودی را می‌گویید؟

شاگرد: صفت ما لایتناهی را راجع به صفات و حیثیاتش بگوییم.

استاد: بسیار خب، پس فعلاً بر اساس فرمایش شما، داریم از وجود بالاتر می‌رویم. ببینید ما فعلاً تا حالا حیثیات را وجودی در نظر گرفتیم و حد را برداشتیم. به یک حیثیات عقلی می‌رسیم که دیگر با «کن» ایجاد نمی‌شد. حیثیاتی است که عقل آن‌ها را درک می‌کند. نفس الامری است بودن این‌که نیاز به «کن» داشته باشد. وقتی می‌گوییم آن حیثیات بی‌نهایت است و همه را هم آورده‌ایم، تازه می‌شود عرش الحقائق. قبلاً به تفصیل صحبتش را کرده­ایم.

به همین مثالی که زدیم برگردیم. به مثال خط برگردیم. همان خطی را که تا بی‌نهایت بردیم، اگر بگویید طول بی‌نهایت؛ خط به‌معنای طول، نه طول و عرض؛ اگر بگویید طول بی‌نهایت، فرقش با یک خطی که بی‌نهایت است، چیست؟

شاگرد: همه خط‌ها را می‌گیرد.

استاد: یعنی شما طبیعی طول و خط را در نظر گرفته‌اید، نه فرد آن را. ذهن شما به جای این‌که سراغ خط خاص برود، سراغ کلی طبیعی طول رفت، آن هم طول بی‌نهایت در مقام درک طبیعت. حالا شما بگویید از خود این طول بی‌نهایت، در مقام طبیعی بودنش، چندتا داریم؟ مرادم فرد آن نیست، فردش که بی‌نهایت است. خود طول بی‌نهایت چندتا داریم؟

شاگرد: صرف طبیعت است.

استاد: احسنت، صرف الشیء لایتنثی و لایتکرر. یکی بیشتر نداریم. اسم این را عرش الحقائق می‌گذاریم. یعنی وقتی ذهن اوج می‌گیرد به طبایع صفات می‌رسد. لذا حضرت علیه السلام فرمودند به ما فوق عرش فکر نکنید؛ «تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ اَلْعَرْشِ وَ لاَ تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ»[4]. ذات خداوند متعال ذوالعرش است؛ «فَسُبۡحَٰنَ ٱللَّهِ رَبِّ ٱلۡعَرۡشِ عَمَّا يَصِفُونَ»[5]. ببینید در همین توحید صدوق[6]، حضرت علیه السلام فرمودند: یعنی هر رقم توصیفی که مردم بخواهند، بکنند، او [خداوند متعال] بالاتر از توصیف ابزار عقل آن‌ها است. خیلی بیان لطیف و جالبی در آن روایت آمده است.

بنابراین طول بی‌نهایت، خودش یک طبیعت افراد است. مجموع سطح بی‌نهایت، نه یک سطح فرد، همۀ سطح­ها، افراد او هستند. خودش چند تا است؟؛ خودش چند تا ندارد. صرف است. طبیعی است. طبیعی لایتثنی ولایتکرر. عرش تمام سطوح است. همه افراد سطوح، به او برمی‌گردند، او خودش در یک سقفی از عین ثابت، هویت علمی، هر چه اسم آن را بگذاریم تا مفاهمه بشود، آن­جا که رسیدید، تمام است. دیگر بالاتر از این نمی‌توانید، بروید.

خب، حالا سؤال این است: این طول غیر متناهی و نامحدودی که الآن تصور کردیم، محدود است یا نامحدود است؟

شاگرد: محدود است.

استاد: اگر بگویید محدود است، خب تناقض می‌شود! داریم می‌گوییم لامتناهی است.

شاگرد: از حیث طولیت می‌گویید.

استاد: احسنت. ببینید یک حدی در ذاتش خوابیده است. شما می‌گویید طول. درست است که طبیعی طول غیر متناهی، متناهی است، اما طولِ طول که دیگر سطح نیست. طبیعی طول با طبیعی سطح که طول و عرض با هم است، تفاوت می‌کند. پس طبیعی طول محدود است. یک محدودیتی برای خود ذاتش هست. برای هویتش است. برای هویت ماهوی­اش است. نه هویت افراد وجودی­اش. این است که وقتی این طبایع به عرش خودشان می‌رسند، در مقام طبیعی‌ای که خود طبیعت باید داشته باشد غیر متناهی است اما از حیث کیان نفس­الطبیعةا‌ش نسبت به سایر طبایع، محدود است.

شاگرد: همۀ آن‌ها به این صورت است یا فقط در مفاهیمی است که در آن‌ها محدودیت اخذ شده است؟؛ مثلاً وجود به چه صورت است؟

استاد: اتفاقا آقای طباطبایی در این­جا آورده‌اند.

شاگرد۲: تعبیر «فوق لایتناهی» هم باز دقیق نمی‌شود.

 

د) عدم اتصاف خداوند به اوصاف و حیثیات؛ مسبوقیت خداوند از عرش الحقائق

استاد: ما که این‌ها را بحث می‌کردیم، خیلی از آقایان می‌گفتند به تعطیل منجر می‌شود. در جلساتی توضیح داده‌ام که اصلاً به تعطیل منجر نمی‌شود. تعطیل نیست. این‌ها را باید درست بفهمیم تا به تعطیل منجر نشود. ببینید آنچه که الآن برای ما مهم است، این است: از لسان روایات که هیچ کجای دیگر پیدا نمی‌کنید، چه می‌فهمیم؟؛ الآن شما می‌گویید که خلاصه، خدای متعال  محدود است یا نامحدود؟ حد و لاحد! چه کار می‌خواهید، بکنید؟؛ از این­جا که دیگر نمی‌توانیم فرار کنیم. دائر بین نفی و اثبات است. شما می‌گویید فوق این است. حالا روایت به چه صورت می‌گویند؟؛ روایات ذهن ما را به سطحی بسیار متین می‌برد. همین بود که گفتم باید ملکه بشود.

در همین توحید روایت هست؛ هر کجا رسیدید این عبارت در ذهن­تان کلیدی باشد برای سایر جاها. حضرت علیه السلام فرموده­اند:

«بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعر له وبتجهيره الجواهر عرف أن لا جوهر له، وبمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له، وبمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له»[7].

یعنی چه؟ یعنی شما هر کجا می‌رسید و می‌خواهید این مفاهیم را برای او مطرح کنید، اساس و کیان آن مفهوم و آن توصیف و آن مقابل­بودنی که دارند را، او انداخته است. این مقابله، مسبوق به او است. او سابق بر این مقابله است. شما می‌گویید بگو ببینم محدود است یا لامحدود؟ روایت می‌گوید، بگو: «هو الذی فرّق بین الحد و اللا حد»! چقدر این بیان عالی است. حالا شما بروید در جای دیگری پیدا کنید. یعنی ذهن شما را در درک مبدأ مطلق بالا می‌برد. خود تفارق بین حد و لاحدی که عقل شما درک می‌کند، از او است. حد و لاحد، دو تا هست یا نیست؟ دو چیز، دو امتیاز هست یا نیست؟ مبدأ این افتراق او است. پس خود این تفرقه در آن­جا نمی‌آید. یعنی غلط است، نسبت به او مطرح کنیم که محدود است یا نامحدود است. «بتجهیره الجواهر»؛ او جوهر را جوهر کرده است. او حیث را حیث کرده است. او مکان را مکان کرده است. می‌گویید مگر مکان را باید مکان کنند؟! ذاتی الشیء لم یکن معلّلا! این برای آن­جا بود. در این بیانات می‌گویند او مکان می‌کند. «ما جعل اللّه المشمشة مشمشة بل اوجدها» برای این­جا نیست. در این مقام «جعل اللّه المشمشة». چون «بتجهیره الجواهر»، «ایّن الاین»، «حیّث الحیث»، «کیّف الکلف فلا کیف له». این خیلی موطن بلندی است. در خود «المضادة»، «اللا نهایة»، «النهایة»، به یک جایی به نام عرش الحقائق می‌رسیم که دیگر نمی‌توانند بالاتر از این‌ها بروند. آن­جا پایان راه­شان است. او ذوالعرش است؛ «إِذا لَّٱبۡتَغَوۡاْ إِلَىٰ ذِي ٱلۡعَرۡشِ سَبِيلا»[8]. خب، حالا بگوییم اگر خداوند متعال غیر متناهی است، دیگر جایی برای مخلوقات نمی‌ماند! همه این مخلوقات روی‌هم‌رفته خدا هستند! ببینید چقدر این حرف سست می‌شود. همه مخلوقات، روی‌هم‌رفته تازه یک شأنی از صادر اول می‌شوند. چرا؟؛ این مخلوقاتی که شما در نظر می‌گیرید و بی نهایتش هم کردید، آن‌ها را از یک حیثیات معینی بی‌نهایت کردید. هنوز حیثیات الطفی هست که هنوز به عقل­تان نرسیده است. وقتی به عوالم بالاتر می‌روید و کشف غطاء برایتان می‌شود، می‌بینید آن‌ها هم هنوز صحنه لایتناهی دارند. وقتی مالایتناهی بمالایتناهی شد…؛ عبارت منظومه این بود: «فوق ما لا يتناهى بما لا يتناهى عدة و مدة و شدة»[9]؛ هر کدامش هم معنای خودش را داشت. او تازه، فوق این است. یعنی شما در ما لایتناهی بما لایتناهی عدة مدة شدتا، تازه در مرحله مخلوقات و مسبوقات او هستید. به ذات او نرسیده­اید. مسأله تعطیل را هم جلوتر بحث کردیم.

 

ه) نفی تعطیل معرفت با فیلتر تشبیه

بنابراین اگر گفته شد که خداوند متعال غیر متناهی است، ما مشکلی نداریم اما بدانیم غیر متناهی بلاتشبیه است؛ «لاتعطیل و لاتشبیه». شما اول باید غیر متناهی را از فیلتر تشبیه رد کنید، این­هایی که ما غیرمتناهی کردیم و شی‌ای را در نظر گرفتیم و حدش را برداشتیم، این غیر متناهی تشبیهی است. شما اگر از این­جا عبور کردید، آن وقت مانعی ندارید که بگویید کمالات الهی، ذات الهی لایتناهی است. لایتناهی که از بالا شروع کنید و به پایین بیایید. نه این‌که از اشیاء شروع کنید و مدام حدها را بردارید. شما از محدود شروع نکنید حد را بردارید، بلکه از مبدأ مطلق شروع کنید که اصلاً در آن­جا حدی معنا ندارد. بلکه آن­جا که می‌روید هنوز حد و لاحد، تعین مفهومی هم ندارد. لذا در روایت می‌گویند: «هو الذی فرّق بین النهایه و اللانهایة». ان شاء اللّه به منزل که رفتید در نرم‌افزار بزنید، غایت را نگاه کنید و ببینید معصومین علیهم‌السلام چه تعبیراتی برایش دارند. «غایة کل غایة»، «اِنْقَطَعَتِ اَلْغَايَاتُ عَنْهُ فَهُوَ مُنْتَهَى كُلِّ غَايَةٍ»[10]. یعنی خود نهایت، غایتی برای شیء است، الغایه و الغایات انقطعت عنه. یعنی او «غیّ الغایات»؛ طبیعی غایت را او غایت کرده است، چطور می‌خواهید برای او غایت درست کنید و بگویید غایت ذات او لایتناهی است. «انقطعت الغایات عنه». این‌ها تعبیراتی است که باید آن را مقاله کنید. خصوص این بیانات اهل البیت علیهم‌السلام که ذهن متعلم خودشان را به یک موطنی می‌برند که یک محکمی به دستش می‌آید و قشنگ می‌فهمد وقتی می‌گویند مبدأ متعال، یعنی خدایی که قرار نیست هر وصفی را برایش بیاورید.

 

«کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُالصّفَاتِ عَنهُ»

لذا در جلسات قبل هم عرض کردم؛ این برای خود من خیلی دل­نشین است. ببخشید که تکرار می‌کنم؛ ولی کلام نور طوری است که وقتی تکرارش می‌کنید، «هو المسک ما کررته یتضوع». در ابتدای نهج‌البلاغه هست؛ حضرت علیه السلام فرمودند:

«أَوّلُ الدّینِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمَالُ مَعرِفَتِهِ التّصدِیقُ بِهِ وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ الإِخلَاصُ لَهُ وَ کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ»[11].

«أَوّلُ الدّینِ مَعرِفَتُهُ وَ کَمَالُ مَعرِفَتِهِ»؛ ببینید اول دین معرفت است، ولی حضرت علیه السلام فوری نمی‌گویند تمام شد؛ معرف مثل نقطه سیاه و سفید یا آمد یا نیامد! نه، معرفت آمد ولی کمال دارد. «کمال معرفته التّصدِیقُ بِهِ»؛ باز تصدیق مراتب دارد. «وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ»؛ باز توحید مراتب دارد، «وَ کَمَالُ تَوحِیدِهِ الإِخلَاصُ لَهُ»؛ باز اخلاص مراتب دارد، «وَ کَمَالُ الإِخلَاصِ لَهُ نفَی ُ الصّفَاتِ عَنهُ»؛ ببینید اگر نفی صفات زائده بود که دیگر کمال نمی خواست. خود حضرت علیه السلام با این چند کمالی که فرمودند دارند می‌گویند گوشت را باز کن، چشمت را خیره کن، آخر این کمال­ها می‌خواهم یک چیزی بگویم که خیلی بالا است. حالا می‌فرمایند: «نفی الصفات عنه». پس باید بفهمیم که این خیلی اهمیت دارد.

شاگرد: عبارت اخری از نفی جنس ماهیت از شأن حضرت حق است؟

استاد: اگر این باشد که خیلی زود می‌توان به آن رسید. نیازی به این سه-چهار کمال نبود. «وَ کَمَالُ التّصدِیقِ بِهِ تَوحِیدُهُ»؛ وقتی شما به توحید می‌رسید، این مطالب حل می‌شود. معلوم می‌شود که یک چیز خیلی پر بار و عظیم است. جمله حضرت سید الشهدا علیه‌السلام در تحف العقول هم همین بود. خیلی مهم بود. اگر حضرت علیه السلام نفی نکرده بودند که مثل ذهن بنده­ای، هرگز سراغ این نمی­رفت که منظور حضرت علیه السلام نفی باشد. محضر شما اعتراف می‌کنم. حضرت علیه السلام فرمودند: «يصيب الفكر منه الايمان به موجودا ووجود الايمان»[12]؛ همین‌جا کافی بود و یک جوری معنا می‌کردیم! اما حضرت علیه السلام با نفی ادامه دادند و فرمودند: «لا وجود صفة»؛ با این مقابله انداختن می‌خواهند چه چیزی بفرمایند؟ یعنی چه که «يصيب الفكر منه الايمان به موجودا و وجود الايمان لا وجود صفة»؟ این وجود صفت چیست که حضرت علیه السلام آن را نفی می‌کنند؟ اگر حضرت علیه السلام این «لا» را نفرموده بودند، ما یک جوری عبارت را معنا می کردیم. بینی و بین اللّه، ذهن خودم را عرض می‌کنم، ولی حضرت علیه السلام این «لا» را فرمودند و کلید شد. چقدر فکر شده است؛ مثل من طلبه­ای، سال‌ها ذهنش مشغول شده است در همین ادامه­ای که حضرت علیه السلام اضافه کرده‌اند: «لاوجود صفة». این فقره، مطلب و ذهن را در یک سطح بسیار عالی می‌برد؛ «نفی الصفات عنه» حتی «لا وجود صفة». این روایت را کنار فرمایش امیرالمؤمنین پدر بزرگوارشان علیهما السلام بگذارید که فرمودند: «کمال الاخلاص له نفی الصفات عنه»، زیرش بنویسید: حضرت علیه السلام هم فرمودند: «وجود الایمان لا وجود صفة». یعنی حتی وقتی می‌خواهید در مورد وجود هم بگویید، در وادی صفت نرو. یعنی چه؟! اصلاً گویا این می‌خواهد همه ساختار ذهن ما را به هم بریزد. خیر، ساختار را به هم نمی­ریزد. اصلاً تعطیل هم پیش نمی‌آید. ولی ما را از تشبیه نجات می‌دهد. تشبیه بالا بالا؛ همانی که شیخ بهائی فرمودند: «لعلّ النمل‏ الصغار تتوهم أنّ للّه تعالى زبانتين كمالها»[13]؛ مورچه می‌گوید مگر بدون دو شاخک می‌توان خدایی کرد؟! خدا هم شاخک دارد! شیخ بهائی فرمودند کمر علماء و عرفا را شکسته است. البته به دهن من طلبه نمی‌آید که بگویم، ولی تکرار می‌کنم تا قدر این روایت معلوم بشود. گاهی یک کلاس حکمت و فلسفه در اوج لطائف و دقائق است ولی این روایت می‌آید و می‌گوید آیا می‌خواهید من در بحث شما و تدقیقات شما، شاخک­ها را نشان بدهم؟! یعنی شما باز مجبور بودید در دقیق‌ترین مباحث­تان یک جور تشبیهات بیاورید. یکی که چندبار هم گفته­ام، قاعدة الواحد است. با آن استدلالش که می‌گویند ذات بحت بسیط لایتناهی لیست له الا حیثةٌ واحدة. تک حیث است، چون بسیط است. چون به این صورت است، پس از یک حیث هم «لایصدر من الواحد الا الواحد». این را برای فکر عرض می‌کنم، نه برای این‌که بخواهم سر برسانم. می‌خواهم بگویم الآن برهان ما مبتنی‌بر بساطت و حیثت واحده است. اما اگر بگوییم در لسان اهل­البیت علیهم السلام یک موطنی هم هست که «حیّث الحیث»، اصلاً مقام ذات او سبقت رتبی دارد بر تحیث. اصل التحیّث. طبیعی التحیّث. طبیعی التحیّث یک عرشی دارد. او از آن سبقت دارد: «حیّث الحیث فلا حیث له». حالا شما ممکن است با آن جمعش کنید من حرفی ندارم. ممکن هم هست بگویید نه، اگر تحیث و حیّث الحیث چیزی را می‌گوید که آن مقام ذات الهی و هویت غیبی الهی را برتر از طبیعی مطرح شدنی می‌برد که عقل آن را به‌عنوان تحیث نگاه می‌کند و می‌گوید بسیط است و مرکب نیست؛ بسیط من جمیع الجهات لیس له الا حیثیة واحدة. می‌گوییم خب، در روایت هست: «هو الذی فرّق بین البساطة و الترکیب». اصلاً اصل تفرقه بین بساطت و ترکیب را او گذاشته است. برهان فرا رابطه را که عرض کردم همین بود.


[1]. هود، آیۀ 123.

[2]. لاعراف، آیۀ 145.

[3] اصول فلسفه رئاليسم، ص 306 و اصول فلسفه و روش رئاليسم، ج ‏5، ص 144.

[4]. تفسير نور الثقلين، ج ۵، ص ۱۷۰: «فِي تَفْسِيرِ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ : وَ أَمَّا قَوْلُهُ: «وَ أَنَّ إِلَى رَبِّكَ اَلْمُنْتَهَى» قَالَ: إِذَا اِنْتَهَى اَلْكَلاَمُ إِلَى اَللَّهِ فَأَمْسِكُوا وَ تَكَلَّمُوا فِيمَا دُونَ اَلْعَرْشِ وَ لاَ تَكَلَّمُوا فِيمَا فَوْقَ اَلْعَرْشِ فَتَاهَتْ عُقُولُهُمْ حَتَّى كَانَ اَلرَّجُلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ فَيُجِيبُ مِنْ خَلْفِهِ، وَ يُنَادَى مِنْ خَلْفِهِ فَيُجِيبُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ».

[5]. الانبیاء، آیۀ 22.

[6]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 323.

[7]. شیخ صدوق، التّوحيد، ج 1، ص 37.

[8]. الاسراء، آیۀ 42.

[9]. ملاهادی سبزواری، شرح المنظومة، تحقیق: آیت اللّه حسن زاده آملي، ج 2، ص 84.

[10]. شیخ صدوق، التوحيد، ج ۱، ص ۱۷۴. 

[11]. نهج البلاغه (بر أساس نسخۀ صبحي صالح)، ج 1، ص 39.

[12]. ابن شعبۀ بحرانی، تحف العقول، ج 1، ص 245.

[13]. شيخ بهایی، الكشكول، ج 2، ص 93.