سیر تبیین واحدیت خدای متعال در کلاس
خُب، این اعرابی سؤال کرد: «أ تقول انّ اللّه واحد»، حضرت علیه السلام فرمودند: «دَعُوهُ فَإِنَّ الَّذِي يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نُرِيدُهُ مِنَ الْقَوْمِ»؛ بگذارید حرف بزنیم. جنگ را رها میکنیم تا با او مطالبی را بگویم. آن هم چه مطالبی! چه دستهبندیهایی!
«ثُمَّ قَالَ يَا أَعْرَابِيُّ إِنَّ الْقَوْلَ فِي أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ عَلَى أَرْبَعَةِ أَقْسَامٍ»: وقتی واحد میگویی، ما چهار جور واحد داریم. دو تا از آنها را نمیتوان در مورد خداوند متعال گفت و دو تا از آنها را میتوان گفت. حضرت علیه السلام ادامه میدهند. خودتان بقیهی آن را میخوانید. یکی از آنها که به بحث ما مربوط است را میخوانم. حضرت علیه السلام فرمودند:
«فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ لِأَنَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الْأَعْدَادِ أَ مَا تَرَى أَنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ إِنَّهُ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ قَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ يُرِيدُ بِهِ النَّوْعَ مِنَ الْجِنْسِ»؛ یکی که حضرت علیه السلام میفرمایند که وحدت خداوند آن نحو از وحدت نیست، وحدت عددی است. خُب، مگر عدد چیست؟ اصل اینکه حضرت علیه السلام وحدت عددی را برداشتند، خودش مطلب بسیار مهمی است. اما حضرت علیه السلام آن را از جهات مختلفی توضیح میدهند. ریخت عدد به چه صورت است؟ ریخت عدد ریختی است که شمارش است. میگوییم یک، دو. دو دارد. آنچه که دو ندارد، پس عدد نیست. در باب اعداد نیست. سؤالی که به ذهن میآید، این است که هر چه دو ندارد، یک نیست؟ یک عددی نیست؟ در منطق میگفتید: کلی یعنی «ما لایمتنع فرض صدقه علی کثیرین»، اما میگفتیم: «لایمتنع». نه اینکه حتماً هم باید بر کثیرین صدق کند. منطقیین مثال میزدند. میگفتند: بعضی کلیهایی داریم که «لیس له الا فرد واحد». مثال به شمس میزدند. در فضای عادی وقتی میگویید: «شمس»، کلی است یا جزیی؟ میگفتید کلی است. چند فرد دارد؟ یکی. ممتنع نیست دو خورشید داشته باشیم. «لایمتنع فرض صدقه»؛ نه اینکه حتماً هم باید چند فرد داشته باشد. کلیای داریم که یک فرد بیشتر ندارد.
بعد میگفتند: کلیای داریم که فرد دومش، ممکن است، ولی نیست. کلیای هم داریم که فرد دومش محال است، مثل واجب الوجود. کلیای هم داریم که فرد داشتن، اصلاً برای او محال است. مثل شریک الباری. شریک الباری کلیای است که فردش هم محال است. خُب، اگر فرض بگیریم شریک الباری یکی است، این عدد هست یا نیست؟ واجب الوجوب کلی است، یک فرد هم بیشتر ندارد. خُب، فرد دوم محال است که باشد. ولی خلاصه یکی است یا نیست؟ اینجا سؤال دقیق میشود. «ما لا ثانی له، لایدخل فی باب الاعداد». چرا «لایدخل»؟ چه مانعی دارد ما واحدهایی داشته باشیم که دومی ندارد، ولی یکِ عددی باشد؟! از اینجا معلوم میشود آن «لاثانی» که حضرت علیه السلام میفرمایند را باید با سایر کلمات نهجالبلاغه که این «لاثانی» را میفرمایند، معنا کنیم. اینجا مهم است.
شاید بیش از چهل سال پیش دیدم. مرحوم آقای مطهری کتابی دارند به نام سیری در نهجالبلاغه. سن من کم بود که این کتاب چاپ شد. همان وقتها هم شاید دیدم. یادم هست که ایشان گفته بودند در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام کلمهای بود که همینطور ماند و ماند اما کسی نفهمید، تا زمانیکه آخوند ملاصدرا آن را فهمید و برای دیگران بیان کرد. من فقط نقل میکنم. ایشان میخواستند چه بگویند؟ میخواستند بگویند: وحدت غیر عددی به صرف این نیست که حاشیهی ملاعبدالله و خواجه نصیر و منطقیین قبلی گفتهاند. یعنی اینکه بگوییم: «لا ثانی له»، شمس هم «لا ثانی له». دومین آن ممکن است اما واقعی نیست. دومی اصلاً محال است. معلوم میشود حضرت علیه السلام میخواهند چیز دیگری را بگویند. «لا ثانی له»، مخصوص است. البته روی فرمایش ایشان است. حالا جلو میرویم.
برای اهمیت بحث این را عرض میکنم. باز از اساتید معقول بودند. ما که طلبه بودیم، حرفهای ایشان را شنیدهایم. این را زیاد میگفتند. خدمت شما هم زیاد گفتهام. ایشان میگفتند: مرحوم حاج آقا حسین خوانساری - پدر حاج آقا جمال؛ استاد الکل فی الکل؛ خیلی بزرگ هستند - فرموده بودند: اگر کسی آمد و گفت من صاحب الزمان صلوات الله علیه هستم، میگویم برای من شبههی ابن کمونه را حل کن، آن وقت است که میفهمم صاحب الزمانی! یعنی چه؟ یعنی حاج آقا حسین با آن علمیتشان میگفتند که این شبهه سنگین است. باید حجت خدا بیاید تا آن را حل کند. ایشان معاصر آخوند ملاصدرا بودند. میگفتند: قرار نیست امثال من و آخوند ملاصدرا آن را حل کنند. ولی آن استاد معقول، چون روی مبنای آخوند ملاصدرا جلو میرفتند، خیلی از حاج آقا حسین خوانساری تجلیل میکردند اما میگفتند اینطور نیست که وقتی محضر حجت خدا برسید، بگویید شبههی ابن کمونه را حل کند. شبههی ابن کمونه را نزد من طلبه بیایید تا برای شما حل کنم! نزد حضرت که رسیدید، چیزهای بالاتری را بخواهید.
همان وقت من یادم هست؛ در ذهن من این بود که دو مبنا است. شما روی مبنایی جلو میروید و میگویید بیا تا برای شما حل کنم، ایشان اگر مبنای شما را قبول نداشته باشد، نمیتوانید اینطور بگویید. چون مبنا را قبول ندارند. باید دوباره در مبنا بحث کنیم. بحث بنائی خوب است. یعنی اگر حاج آقا حسین روی مبنای شما جلو بیایند، شما برای ایشان حل میکنید. راست هم میگویند؛ بنائی خیلی خوب میتوانند حل کنند. یعنی طبق این مبنا، میبینیم حل میشود و شبههی ابنکمونه کنار میرود. اما اگر در آن مبانی دوباره حرف پیش بیاید، اول الکلام است. این نکته، نکتهای نیست که با یک کلمه بگوییم که من طلبه برای شما حل میکنم. خُب، آن مبنا، مسلم شده است یا نه؟ تا الآن هنگامه است. برای همه که واضح نیست. تا الآن چقدر اختلاف در آن هست! اینطور نیست که بگوییم بیایید تا برای شما حل کنیم. این قدر آمدند و در کرسی بحث نشستند و گفتند، هنوز فضای بحث بهشدت باقی است. یعنی اتفاق نظر بر آن نشده است. ولو کسی که این مبنا را قائل است، بگوید آنها حرف من را نمی فهمند. مانعی ندارد بگو نمیفهمند، اما علی أی حال، در خارج اتفاق نظر نشده است.
میخواهم این را عرض کنم. ادعای این طرفی است؛ شبههی ابنکمونه؛ اگر این فرمایش حضرت علیه السلام که فرمودند: «واحد لا من عدد» را فهمیدیم، شبههی ابنکمونه کنار میرود. چرا؟؛ چون مبنای شبههی ابنکمونه بر این است که میگویند چیزی است که دومی آن محال است، مگر غیر از این است؟! ابنکمونه هم میآید [و روی همین مبنا] شبههای را ایجاد میکند و طبق مبانی فلسفی میگوید که خیر، دومی آن ممکن است. پس دومیاش محال است با شبههی ابنکمونه که میگوید: دومیاش ممکن است، فضای بحث به پا میشود. یک وقتی هم است که میگویند: شما جلو بیا، دومی فرض ندارد؛ نه اینکه دومی آن محال است که موجود شود. خیلی تفاوت میکند. شما به فضایی بیایید که مبدأ الحقائق را طوری بفهمی که دومی برایش فرض ندارد، نه اینکه تحقق دوم برای او محال است. در کلاس میگویید: واجب الوجود یک فرد دارد که تحقق فرد دوم برای او محال است. حالا شبههی ابنکمونه را وسط میگذارد. میگوید: حالا بیا جواب بده. حاج آقا حسین هم میگویند باید حضرت علیه السلام بیایند و جوابش را بدهند. اما اگر راهی را رفتیم، میگویید: اساس شبههی ابنکمونه سر این است که درک شما از وحدت، وحدت عددی است. میگویید: یکیاش که هست، برای دومی برهان میآوریم که محال است. اصلاً وقتی میگویید: برای دومی برهان میآوریم که محال است، یعنی وحدت عددی بود. لذا است که از طریق وحدت عددی رفتید، محال است شبههی ابنکمونه جواب پیدا کند. این هم خودش یک جور محال است!
شاگرد: یک و دو و سه واقعیات نفس الامریه هستند، از طرفی «هو الذی عیّن العین فلا عین له» است.
استاد: مطالب خیلی خوبی است.
بدون نظر