رفتن به محتوای اصلی

شرح فقرات حدیث

می‌گوید:

«وهو يكلم راهبا من النصارى»؛ طبق حدیث شریف کافی، جلسه مفصلی بود که امام علیه‌السلام با راهبه صحبت فرمودند؛ البته در حدیث دارد که هر دوی آن‌ها مسلمان شدند. هم راهبه مسلمان شد و هم این راهب مسلمان شد.

«فقال له في بعض ما ناظره»؛ در بین حرف‌ها، این را گفت. در کافی داشت که «ساله الراهب عن مسائل کثیره»؛ شاید جلسه چند ساعت طول کشیده باشد. این حدیث از حیث کتب، غریب واقع شده است. یعنی فقط مرحوم صدوق آورده‌اند و در بحارالانوار هم تنها یک مرتبه آمده است. در جاهای دیگر، آن را ندیده­ام. ولی مضامینی عالی در حدیث هست. حضرت علیه السلام فرمودند:

«إن اللّه تبارك وتعالى أجل وأعظم من أن يحد بيد أو رجل أو حركة أو سكون»؛ خدا بزرگ‌تر و اجل از این است که محدود به ید بشود. محدود بشود یعنی مضیق بشود؟ یا محدود بشود یعنی تعریف بشود؟ «یحد» یعنی یعرّف. «یحد بید»؛ یعنی تعریف بشود. چون خود حد، به‌معنای ضیق هم یک جور تعریف است. «عرفه یعنی بیّنه و ابانه عن غیره».

مرحوم قاضی سعید در شرح توحید صدوق، فرموده‌اند نه این‌که این راهب نصرانی بود، آن‌ها طبق آیه «لَّقَدۡ كَفَرَ ٱلَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ ٱللَّهَ هُوَ ٱلۡمَسِيحُ ٱبۡنُ مَرۡيَمَ»[1] می‌گفتند که خود مسیح، خدا است؛ حضرت مسیح هم که دست و پا داشتند. لذا این‌ها را برای خدا ثابت می‌دانستند. ایشان به این صورت فرموده‌اند. گفته­اند این‌که حضرت علیه السلام می‌فرمایند: «اجل و اعظم»، یعنی شمای مخاطب قائل هستی که خداوند دست و پا دارد؛ لذا امام فرموده است که خداوند از آن‌ها اجل است. در باب الانتقال، در کتاب کافی هم اگر مضامین را ببینید، به این صورت بود: «ذکر عنده قوم یزعمون». ما که می‌خوانیم «ذُکر»، اما اگر این روایت با آن یکی باشد احتمال دارد «ذَکَرَ قومٌ یزعمون» باشد. یعنی خودشان این را گفته­اند که «انّ اللّه ینزل الی السماء الدنیا»، بعد حضرت علیه السلام فرمودند: چنین چیزی نمی‌شود. کما این‌که در روایت بعدی باز راوی یعقوب بن جعفر است.

مرحوم قاضی سعید به این صورت فرموده‌اند: این‌که حضرت کلام را سر ید و رجل و سکون و حرکت برده‌اند، چون آن‌ها به چنین چیزی قائل بوده‌اند. از جاهای عجیب شرح ایشان است: این‌که حضرت علیه السلام فرموده­اند: اجل و اعظم، نقطه مقابلش را هم قاضی سعید می‌گوید. حالا من وارد این نمی‌شوم. خودتان نگاه کنید. یک مقداری عجیب به نظر می‌آید که ایشان مقابل همه، این‌ها را به این صورت شرح کنند. از همه روایات هم شاهد می‌آورند. مانعی هم ندارد. ولی خب، هر مقام، مقامی است. این تذکرات ایشان هم مانعی ندارد اما … .

«بیدٍ»؛ یعنی به دستی که ید تشبیهی است و الا «ید اللّه فوق ایدیهم». «رجلٍ» یعنی رجلی که تشبیهی باشد و برای جسد باشد. حدیث منقول از آن‌ها را آورده‌اند که در فردای قیامت خداوند «یضع رجله علی النار». بعد هم برای حرکت و سکون آیه «وَجَاءَ رَبُّكَ وَٱلۡمَلَكُ صَفّا صَفّآ»[2] را آورده‌اند. خب، معلوم است این مقامی که امام علیه‌السلام صحبت می‌کنند، مناسب این مقام نیست. چون این­جا مقام دفع تشبیه است. در مقام دفع تشبیه، وارد شدن به مقام بین التنزیه و التشبیه درست نیست. اول باید تشبیه را بالمره دفع کنیم، بعد از این‌که مطمئن شدیم از دفع تشبیه خلاص شدیم وارد مقام بعدی بشوم. خلاص شدنش یک کلمه نیست. «النمل الصغار تتوهم ان للّه زبانیتین». به گمانم مرحوم شیخ بهائی در کشکول فرموده بودند که این روایت، کمر اولیاء را شکسته است. البته این‌که به دهن من طلبه نمی‌آید، ولی بعید نیست بعدها در یک صحنه‌هایی بسیاری از کلاس‌های تفلسف بالا بالا، مصداق همین «ان النمل الصغار» باشد. فقط کسی را می‌خواهد که عینک بزند و ببیند. به گمان­مان، در بالاترین سطح حرف می‌زنیم ولی بعد می‌بینیم که «ان النمل الصغار» بود. یعنی یک مبانی را تبنی می‌کنیم که اصلاً تبنی آن‌ها متفرع بر همین است که «تتغیر». البته مثل من نباید این را عرض کند، ولی به این عنوان که شیخ بهائی فرموده‌اند، عرض کردم.

«أو يوصف بطول أو قصر»؛ خداوند متعال طول و کوتاهی و بلند بودن ندارد. دست و پا و حرکت و سکون ندارد.

«أو تبلغه الأوهام»؛ در روایت قبلی به این­جا ارجاع دادم. آن جا امام علیه‌السلام فرمودند: «و لایقع علیه الوهم»، این­جا هم حضرت فرمودند: «تبلغه الاوهام». بعد فرمودند: «أو تحيط به صفة العقول». حضرت علیه السلام در آن­جا فرمودند: «تصفه الالسن». اگر در خاطرتان باشد، من ربط بین این دو احتمال را عرض کردم. یعنی «تصفه الالسن» با «تحیط به صفة العقول» از یک باب باشد.

تفاوت معنایی دو نسخه «او تحیط بصفته العقول» یا «تحیط به صفة العقول»

نکته‌ای که در این­جا هست، این است: مرحوم آسید هاشم تهرانی رضوان‌اللّه‌علیه؛ این­جا که محضر شما حرف می‌زنم، متنعم سفره ایشان هستیم. ایشان زحمت کشیده‌اند و همه این کتاب را تعلیقه زده‌اند. ما تازه مشرف شده بودیم، رفتیم این کتاب را از کتاب‌فروشی بگیریم، خب، اگر این زحمات نبود، شاید اصلاً چاپش نبود. خدا رحمت­شان کند. در باغ بهشت، به همراه زوج­شان مدفون هستند؛ رضوان اللّه علیهما. خلاصه این که ایشان در تعلیقه فرموده‌اند: «في البحار وفي نسخة… أو تحيط بصفته العقول»؛ نسخه قاضی سعید هم همین است. «او تحیط بصفته العقول»، «تحیط به صفة العقول»، این دو جمله نزدیک هم است اما به گمانم معنای­شان یک دنیا تفاوت می‌کند. به گمانم این نسخه­ای که الآن ما داریم، خوب است. قلم از آن نسخه در رفته و ناسخ اشتباه کرده است و یا این که تصحیح قیاسی است. «تحیط بصفته العقول» یعنی عقول نمی‌توانند به صفت خداوند احاطه پیدا بکنند. غلط نیست اما بردش همین است که خدای متعال صفاتی دارد که عقول نمی‌تواند به وصف او احاطه پیدا بکند. اما اگر این جمله باشد «او تحیط به صفة العقول»، معنا بالاتر می‌رود. یعنی ممکن نیست عقول بتوانند او را وصف کنند. چون بالاترین درجه احاطه و توصیف عقول این است که عقول تصفه بالصفات المعقولة لها و حال این‌که بالاترین مقام نفی الصفات عنه است. پس «تحیط به صفة العقول»، چرا؟ «لان له مرتبة فی المعرفه» که آن مرتبه، معرفت نفی الصفات عنه است. پس اینجا دارد «اجل ان تحیط به صفة العقول».

شاگرد: یعنی وصف کردن عقول؟

استاد: بله؛ عقول می‌خواهند چیزی را درک کنند. چرا؟؛ چون «به» اصلاً صفت ندارد. اجل و «اکبر من ان یوصف». اگر این جور باشد، به گمانم مفادش اعلی رتبةً از نسخه مرحوم قاضی سعید و بحارالانوار است.

«أنزل مواعظه ووعده»؛ خدا متعال موعظه‌ها و وعدش را، به‌خوبی­ها نازل فرموده است. «و وعيده»؛ و وعیدش را به بدی هایی که بشر انجام می‌دهد. «أمر»؛ امر تشریعی و تکوین به عباد و اشیاء فرموده … .

شاگرد: باز هم می‌توان معنای منظور شما را از نسخه قاضی سعید بگیریم. یعنی صفت را به‌معنای فعل بگیریم نه صرف صفت. همان‌طوری که شما در معنای دوم صفت را به‌معنای فعل گرفتید. صفت عقول را به‌معنای وصف کردنی که عقول انجام می‌دهند معنا گرفتید. در این­جا هم می‌گوییم: عقول، به وصف کردن او، احاطه ندارد.

استاد: عقول به وصف کردن او راهی ندارند، می‌خواهید به قبلی برگردانید. ببینید یک عمل احاطه می‌خواهد یا صفت احاطه می‌خواهد؟؛ عقول به یک کار احاطه پیدا می‌کنند یا به آن صفت احاطه پیدا می‌کنند؟ شما این­جا صفت را به‌معنای مصدری می‌گیرید و حال آن‌که هر کسی این جمله را بخواند: «او تحیط بصفته العقول»، نمی‌گوید صفت، در این­جا، به‌معنای وصف کردن است. یعنی آن صفتی که نفس الامریت دارد، عقول نمی‌توانند درکش کنند. ولی خب، اگر فرمایش شما باشد، من حرفی ندارم که احاطه به یک عمل باشد و حال این‌که احاطه به آن مدرک است، نه به یک کار.

شاگرد: شما صفت را به‌معنای عمل گرفتید.

استاد: نه فرق کرد. در این­جا دارد که «تحیط به صفة العقول»، این­جا معلوم است که صفت، معنای مصدری دارد. چرا؟؛ چون این صفت می‌خواهد محیط بشود اما در آن عبارت صفت می‌خواهد محاط بشود. لذا میان دو جمله، خیلی تفاوت هست. جمله‌ای که صفت، محیط بشود، صفت معنای مصدری می‌شود. اما در آن عبارت صفت، محاط می‌شود که مدرَک است. لذا با هم تفاوت می‌کند.

«امر بلاشفة و لا لسان»؛ خداوند متعال امر کرده است، امری که نه نیاز به زبان داشته است و نه نیاز به لب. چه کار کرده است؟

«ولكن كما شاء أن يقول له كن فكان خُبرا كما أراد في اللوح»؛ تفاوت نسخه در «خبرا»

«ولكن كما شاء أن يقول له كن فكان خُبرا كما أراد في اللوح»؛ خب، این یک جمله‌ای است که اگر محتملات را از نظر ادبی در هم ضرب کنید، شاید بالای بیست - سی احتمال، در این جمله باشد؛ هم از حیث خواندن و هم از حیث معنا کردن.

ببینید! هم در نسخه جناب قاضی سعید و هم بحارالانوار که مرحوم آسیدهاشم آدرس داده‌اند، دارد: «فکان جبرا». در نسخه دیگری دارد «فکان خیرا». زیبایی این کار و نوشته‌ها با این است که این محتملات می‌آید و شما باید حدس بزنید.

شاگرد: «خَبَرا» را هم اضافه کنید.

استاد: من که به این­جا رسیدم، دیدم این خ و ب، در محور جانشینی چند معادل دارد. نه محور همنشینی. خ در محور جانشینی چند معادل دارد؟ دو معادل دارد؛ جیم و ح و خ. باء، پنج محور جانشینی دارد؛ ب، ت، ث، ی، ن. همه این‌ها می‌تواند، باشد. البته برخی از آن‌ها قطعاً نیست و خارج می‌شود. در محور هم­نشینی که می‌خواهد خ و باء کنار هم بیاید، خیرا می‌تواند باشد. «خُبرا» و «خَبرا» می‌تواند باشد. «جبرا» می‌تواند باشد. شاید محتملات دیگری هم باشد. هر کسی حوصله دارد، می‌تواند به این محتملات فکر کند.

مرحوم قاضی سعید، «جبرا» معنا کرده‌اند. اصلاً نسخه ایشان «خُبرا» را نداشته‌اند. مرحوم آسید هاشم در تعلیقه، چون نسخه­ای که ترجیح داده‌اند، «خُبرا» بوده است، «خُبرا» را معنا کرده‌اند. خب، مضمون جمله حضرت علیه السلام چیست؟ فرموده‌اند: خدای متعال امر کرده است، اما نه امر تشریعی که لب و زبان داشته باشد و حرف بزند. پس چه کار کرده؟ فرموده‌اند: «ولكن كما شاء أن يقول له كن فكان خبرا كما أراد في اللوح». «فی اللوح» را به چه چیزی بزنیم؟؛ به «کما اراد» بزنیم؟؛ خیر، مرحوم قاضی سعید نزده­اند. «کما اراد» را به خود «خُبرا» زده‌اند. یعنی «خُبرا کما اراد». ایشان «جبرا» معنا کرده است. «فکان جبرا کما اراد»؛ همان‌طوری که اراده کرده است. بعد می‌فرمایند: «فی اللوح». یعنی «شاء أن يقول له كن فكان في اللوح». چند ظرف و فعل و مفعول و تعلق هست که در این­جا محتملات بسیار زیادی را درست می‌کند.

من هر سه را سریع عرض کنم، شما تصور کنید و بعد با سیاق و… ببینیم اولی کدام است. عبارت آسیدهاشم در «خُبرا» را ببینید. فرموده‌اند: «قوله: ( خبرا ) بضم الخاء المعجمة وسكون الباء بمعنى العلم وهو بمعنى الفاعل حال من فاعل ( شاء )»؛ خُبرا، یعنی خبیرا. فعیل به‌معنای فاعل است. یعنی صاحب خبر و عالم. «حال من فعال شاء»؛ شاء به چه صورت؟ شاء خُبرا؛ یعنی از سر علم و آگاهی و احاطه شاء.

«في نسخة ( و ) و ( د ) و ( ب ) بالجيم والباء الموحدة، أي شاء من دون خيرة للمخلوق فيما كان بمشيئته»؛ ولکن کما شاء فکان جبرا؛ یعنی اختیاری نداشت. جبرا به مخلوق می‌خورد. بدون این‌که اختیاری داشته باشد آن موجود شد.

«وفي البحار باب نفي الجسم والصورة وفي نسخة ( ج ) بالخاء المعجمة والياء المثناة من تحت»؛ فکان خَیرا؛ یعنی هر چه را اراده فرمود کان خَیرا؛ «بِیَدِهِ الْخَیْرِ وَ هُوَ عَلَی کُلِّ شَیْءِ قَدِیرٌ». «فکان خیرا» یعنی صادر خیر مطلق است. این سه معنایی است که ایشان فرموده‌اند.

«وقوله: ( كما أراد ـ الخ ) أي ما حدث في الوجود بقوله كن كان كما أراد وأثبت في لوح التقدير أو لوح من الألواح السابقة عليه إلى أن ينتهي إلى عمله»؛ ایشان «کما اراد» را به لوح زده‌اند. «کما اراد فی اللوح» یعنی اراده سابق است و در لوح تقدیراتی است و مشئیت، بعد از لوح است.

خب الآن با این سه احتمالی که در این نسخه بود، به نظر شما با توضیحاتی که حضرت علیه السلام قبلش فرموده بودند، کدام مقدم است؟؛ حضرت علیه السلام فرمودند: خدا اعظم و اجل از این است که دست و پا داشته باشد؛ به کوتاهی و بلندی موصوف بشود و راه برود. عقول بتوانند او را وصف کنند. امری هم که کرده، با زبان و لب نبوده است. بلکه به آن‌ها گفته است: «کن فیکون». همانی که در آیات شریفه آمده است. همه با این مضمون آشنا هستند. حالا با این مضمون، «خُبراً» مناسب است؟، «جبراً» مناسب است؟، یا «خیراً» مناسب است؟ به ذهنتان کدام با مقصود حضرت علیه السلام مناسب است؟ ببینید الآن یک زمینه‌ای فراهم است. مقصود حضرت علیه السلام از القای این فقره از کلام، روشن است. می‌خواهند نفی تشبیه کنند از این‌که خدای متعال دست و پا و لب و زبان داشته باشد. وقتی می‌خواهند این را نفی کند؛ حالا که خدا دست و زبان و لب و دهان ندارد که امر کند، پس چطور امر کرده است؟ امری می‌کند که به فعل است؛ «کن فیکون». با مشیت خودش امر می‌کند. الآن با این­جا با این «کن فیکون»، جبراً مناسب است، خُبراً مناسب است یا خَیراً؟

شاگرد: خَیراً مناسب است.


[1]. المائدة، آیۀ ۱۵.

[2]. الفجر، آیۀ ۲۲.